شرح نامه امیرالمؤمنین(ع) به امام مجتبی(ع) جلسه دهم

فاجعه دین فروشی - ۴ بهمن ۹۷
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین.
وَ مِن وصیۀ مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام لِإبنه: وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ.
سخن درباره نامه 31 نهج البلاغه، که در آن امیرالمؤمنین(ع) وصایا و سفارشاتی را به فرزندشان امام مجتبی(ع) و البته همه انسانها دارند، می باشد. به این کلام رسیدیم که حضرت بعد از این که افق دید فرزند را گسترش می دهند تا نگاه او محدود به دنیا و زندگی مادی نشود، مقایسه ای بین زندگی قبل از مرگ و زندگی بعد از مرگ دارند (زندگی دنیوی و زندگی اخروی). نتیجه این مقایسه این است که فرزندم مبادا آخرتت را به دنیایت بفروشی، "وَ لَا تَبِعْ آخِرَتَکَ بِدُنْیَاکَ". این جا بحث از معامله و خرید و فروش است. این که انسان در بازار زندگی، گاه خریدار و گاه فروشنده است. نکته مهم این است که در این معامله چه چیزی را با چه چیزی مبادله می کنند؟ "بیع" در زبان عربی، در واقع "مبادلۀُ مالٍ بمالٍ" معنا می شود. پس بیع، مبادله و جابجایی است. این جابجایی دائماً بین دنیا و آخرت اتفاق می افتد.
جمع دنیا و آخرت
نکته اولی که به عنوان مقدمه باید معلوم شود این است که آیا ضرورتی وجود دارد که انسان وارد این مبادله شود؟ یعنی آیا ما مجبوریم یکی را بدهیم و دیگری را بگیریم؟ نمی توانیم هردو را با همدیگر جمع کنیم و هیچ کدام را رها نکنیم؟ چه محذوری وجود دارد که انسان هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد؟
امیرالمؤمنین(ع) در نامه ای که به محمد بن ابی بکر[1] مطلبی که برای بسیاری از شارحان نهج البلاغه سنگین تلقی شده است، فرموده اند. به این مضمون که انسان های متقی، همانند دنیاطلب ها از زندگی دنیا برخوردار می شوند و بهره می برند. مفاد کلام حضرت این است که راه بهره برداری از زندگی دنیوی به روی انسان های باتقوا بسته نیست. می فرماید همان طور که آنها خوب استفاده می کنند و لذت می برند و بهره برداری می کنند، برای انسان باتقوا هم این راه باز است. تقوا محرومیت از زندگی دنیا نمی آورد تا انسان مردد باشد که بین دنیا و آخرت انتخاب کند. بلکه می تواند هردو را با هم انتخاب کند. تنها تفاوت این است که مواردی که خداوند با خط قرمز مشخص کرده را رعایت کند. مثلا اگر کسی بخواهد لباس خوب داشته باشد، مواردی که اسلام از آن منع کرده، بسیار اندک است، نوعاً هرچه دیگران می پوشند، می توان پوشید، در انتخاب مسکن هم همین آزادی وجود دارد و ممنوعیت خاصی در کار نیست. بیشترین محدودیت در خوراک است که موارد آن هم بسیار اندک است، به طوری که همان مقداری که شرع آزاد گذاشته از چنان تنوعی برخوردار است که انسان می تواند تغذیه خوبی داشته باشد. لذا امیرالمؤمنین(ع) می فرماید تفاوت انسان باتقوا و فرد بی تقوا در این نیست که بی تقواها دنیا را گرفته اند و باتقواها دنیا را از دست می دهند، بلکه انسان باتقوا می تواند هم دنیا و هم آخرت را داشته باشد. منع و تحریمی وجود ندارد. در قرآن نیز با صراحت بیان شده است که:
قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللَّهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّیِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ، قُلْ هِیَ لِلَّذِینَ آمَنُوا[2]
ای پیامبر اعلام کن چه کسی طیبات من الرزق را بر شما تحریم کرده؟ شما می توانید زندگی خوب، داشته باشید. شما هم می توانید بهره مندی هایی که دیگران از دنیا دارند را داشته باشید.
پس انسان مجبور به رها کردن یکی به نفع دیگری نیست. هر دو قابل جمع است.
ضرورت انتخاب
ولی در عین حال در زندگی انسان دوراهی هایی پیش می آید که انسان باید انتخاب کند. و این انتخاب ها، انتخاب های سرنوشت سازی است. نه این که زندگی دنیا را به طورکلی رها کند. بلکه باید برخی از تمتعات و بهره ها را به نفع برخی از بهره های دیگر نادیده بگیرد. مثلا کسی که می خواهد تحصیل علم کند، بالاخره ناچار است برخی از لذت هایی که دیگران دارند را نادیده بگیرد تا در تحصیل علم توفیق پیدا کند. انسان در زندگی همیشه با این انتخاب ها مواجه است و باید راه خود را انتخاب کند. از آن جمله گاهی اوقات پیشنهادهایی به انسان می شود که به لحاظ امور دنیا راهگشاست، و برای انسان مفید است، در واقع دنیا به انسان اقبال می کند؛ ولی در همین پیشنهاد دنیوی یک خطر اخروی وجود دارد و باید انتخاب کرد. البته این قرار گرفتن در دوراهی، تنها از عوارض زندگی دینی نیست، تا اگر کسی از زندگی دینی خلاص شود، از این انتخاب ها هم نجات پیدا کند و از این محدودیت ها بیرون آید. انسان هر نوع زندگی را انتخاب کند، بالاخره با نقاطی که ناچار به انتخاب است مواجه می شود. کسی که می خواهد زندگی اخلاقی داشته باشد (اسم آن را هم دین نگذارید)، باید به یک اصولی در زندگی پایبند باشد و کسی که پایبند اصول اخلاقی است، بر سر این دوراهی ها قرار می گیرد که آیا اخلاق را حفظ کند یا پیشنهادهای مادی و بر خلاف اخلاق را بپذیرد. حتی اگر کسی بگوید نه دین و نه اخلاق، آیا به وطن خود به عنوان یک ارزش، پایبند هست یا نه؟ کسی هم که به سرزمین، به خانه، به ملیت خود پایبند است، باز در معرض این انتخاب قرار می گیرد. مثلا اگر به نفع بیگانه جاسوسی کند و به وطن خود خیانت کند، بهره های دنیایی زیادی به او خواهند داد، او هم باید انتخاب کند. خلاصه انتخاب های سرنوشت ساز، اختصاص به متدینین ندارد، هرکسی که در زندگی، اصولی داشته باشد، آن اصول هرچه باشد، در مواردی، این اصول با تزاحمات و تعارضات در زندگی مواجه می شود که باید یک طرف را انتخاب کند و از یک طرف صرفنظر کند.
قلمرو دین فروشی
البته انتخاب در تزاحمات، قلمرو وسیعی دارد. یعنی در بازار، در اداره، در خیابان، در خانواده و در هر جای دیگری اتفاق می افتد. کسی که در بازار کار می کند، باید بین دو راهی رسیدن به سود مادی بیشتر و یا عدل و انصاف، سبک و سنگین کند و انتخاب کند. اگر می خواهد به منفعت بیشتر برسد، باید بعضاً کارهای خلاف دین و اخلاق انجام دهد. ثروت انباشته می شود ولی از طرف دیگر سعادت اخروی را از دست می دهد. در اداره هم همین طور است. قاضی، کارمند عالی رتبه شهرداری، یک طرف وعده رشوه سنگین که اگر یکی از این رشوه ها را قبول کند، زندگی اش تا آخر عمر تأمین است و چه بسا نه فقط زندگی خود، فرزندان و نسل های بعد از او نیز تأمین می شود. اما از طرف دیگر آخرتش را از دست می دهد.
این انتخاب همه جا وجود دارد. ولی بازار دین فروشی در سیاست پررونق تر است. حوزه سیاست حوزه ای است که این گونه مبادلات را بیشتر می طلبد و بسیاری از کسانی که در این حوزه وارد می شوند، آلوده می شوند. حفظ دین و اخلاق و اصول در این حوزه سخت تر و دشوارتر از حوزه های اقتصاد و فرهنگ و امثال اینهاست.
مثلا در نهج البلاغه امیرالمؤمنین(ع) در یک جا از دین فروشی نسبت به خود صحبت می کند. حالا بعضی جاها هست که نسبت به دیگران می دهد که این ها دین فروش هستند ولی یک جا می گوید از من هم توقع دین فروشی داشتند. فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی، گمان کرد که من دین خودم را می فروشم. چه توقعی از امیرالمؤمنین(ع) داشتند که حضرت فرمود خیال کردند من هم دینم را می فروشم؟ این جا رسیدن به یک مصداق روشن می کند که دین فروشی امر عجیب و غریبی نیست، امر پیچیده ای هم نیست، خیلی راحت و به سهولت اتفاق می افتد. آن چه که امیرالمؤمنین(ع) دین فروشی فرموده همان چیزی هست که ما زیاد می بینیم ولی فکر نمی کنیم این هم دین فروشی باشد. حضرت چه موقع این سخن را به کار برد؟ فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی،[3] قصه این است که عقیل خدمت امیرالمؤمنین(ع) آمد و حضرت می فرماید: بچه های برادر من رنگ به چهره نداشتند و تقاضای برادر من این بود که سه کیلو گندم به جیره ما اضافه کنی. سه کیلو اضافه! خوب، یک موقع هست که امیرالمؤمنین از سهم خودش به کسی می بخشد، اختیارش را دارد، یک موقع هست که نه، توقع دارند بیت المال که سهم اشخاص، معین و مشخص هست، حضرت بدهد. می گوید از کجا بدهم؟ باید از دیگران بردارم. بعد عقیل اصرار کرد و اصرار کرد و اصرار کرد، امیرالمؤمنین هم گوش می کرد. چون حضرت گوش کرد، عکس العملی نشان نداد، سکوت کرد، فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی، عقیل خیال کرد که من حاضرم دینم را بفروشم. عجب! با سه کیلو گندم اضافه دادن دین به فروش می رود، به حراج می رود؟ البته خود مسأله دین فروشی یک فاجعه است ولی وقتی این در زندگی تنزل پیدا می کند، یک زوایایی را می گیرد که ما این ها را دین فروشی نمی دانیم. آیا انسان به خاطر حکومت یک دروغ بگوید، به خاطر حکومت یک غیبت کند و لو یک مورد، دین فروشی است؟ امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرماید: فَظَنَّ أَنِّی أَبِیعُهُ دِینِی فکر کرد ما هم اهل دین فروشی هستم. حالا ببینید بازار دین فروشی در عالم سیاست به خصوص چقدر داغ است! به اقتضاء سیاست چه حرف هایی که باید بزند! چه کارهایی که باید انجام دهد!
نمونه ای از دین فروشی
امیرالمؤمنین(ع) از کسانی نام می برد که دین فروشی کرده و دین شان را فروختند. یکی از آن افراد عمرو عاص است. حضرت در این باره می فرماید:
إِنَّهُ لَمْ یُبَایِعْ مُعَاوِیَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ أَتِیَّةً وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً[4]
او با معاویه بیعت نکرد مگر به شرط بخشیده شدن مصر به او، و اخذ رشوه کمى براى دست برداشتن از دین
یعنی عمروعاص با معاویه بیعت نکرد، تا این که شرط گذاشت. من بیعت می کنم، تو هم باید ما به ازاء آن را بدهی، پشت سرت می آیم، از تو حمایت می کنم ولی بی حساب و کتاب نمی شود. به معاویه گفت من که می دانم تو آدم بی دینی هستی! حمایت از تو هم بی دینی می خواهد! بگو ببینم پاداش این بی دینی را چه می دهی، من باید از دین خودم بگذرم؟
جالب است که خیلی شفاف حرف می زدند. اتفاقاً در دنیای سیاست هرکجا که شفافیت وجود داشته باشد، طرفین تکلیف خودشان را می فهمند. لذا عمرو عاص راحت حرف زد. نه پیچاند و نه مقدس بازی درآورد. از اول گفت که من باید دین خودم را از دست بدهم و باید برای من صرفه داشته باشد.، این طور نیست که همین طور حاضر باشم از دین خود بگذرم و به هیچ چیز نرسم.!
ماجرای معروفی است که مهدی عباسی، شریک بن عبدالله نخعی را دعوت کرد، به او گفت یکی از این سه کار را انجام بده، یا به بچه های من درس بده یا کرسی قضاوت را در اختیار بگیر و یا در یک مهمانی من شرکت کن. شریک با خود گفت از همه راحت تر و سبک تر این است که به مهمانی بروم که دردسری ندارد. ولی با همان مهمانی او را جذب کردند. همان چند لقمه، او را گرفت و در نتیجه قضاوت را هم پذیرفت، معلمی بچه ها را هم پذیرفت. بعد از این که مدتی آن جا بود یک روز رفت حواله خزانه داری را وصول کند، آن جا ناراحت شد و با صرّاف مشاجره کرد که چرا مرا معطل کردی؟ مأمور گفت: مگر به ما گندم فروختی و مطالبه ای از ما داری که این جا آمدی و این قدر سماجت می کنی؟ خوب، بایست حقوقت را بگیر. کاری که برای ما نکردی. گفت: من کاری نکردم؟ گندم که ارزشی ندارد، من دینم را فروختم.[5] این که آدم بفهمد چه می کند، مهم است. توجیه نکند، سر خودش کلاه نگذارد، چشم های خودش را نبندد، خودش را به زهد و مقدسی و تقوا نزند، بپذیرد که من آمدم برای این که به جایی برسم، آمدم برای این که جیبم را پر کنم، آمدم برای این که به مقام برسم، می دانم که این جا هم هیچ خبری نیست. متاسفانه بسیاری از ما هم دین فروشی می کنیم و هم خودمان را فریب می دهیم.
امیرالمؤمنین(ع) در مورد دین فروشی عمرو عاص مطلب عجیب و غریبی فرموده اند. در منابع اصیل تاریخی نقل شده است که امیرالمؤمنین(ع) بعد از ماجرای بصره و شورشی که طلحه و زبیر به راه انداختند، نامه ای نوشتند و معاویه را به بیعت دعوت کردند. این نامه را همراه با جریر بن عبدلله بجلی به شام فرستادند. وقتی نامه به دست معاویه رسید با برادرش عتبه بن ابی سفیان مشورت کرد که جواب علی را چه دهیم؟
"فاستشار اخاه عتبۀ بن أبی سفیان فقال له: استعن بعمرو بن عاص فإنه من قد علمت فی دهائه و رأیه و قد یعتزل عثمان فی حیاته و هو لأمرک اشد اعتزالاً الا أن یثمن له دینه فسیبیعک فإنه صاحب دنیا فکتب إلیه معاویۀ فَأقبل اذاکرک امورا فلما قدم الکتاب إستشارَ إبنیه فقال لهما ما تریان فقال عبدالله أری أن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم قبض وأنت راض و الخلیفتان من بعده و قُتل عثمان و انت عنه غائب فَقَرِّ فی منزلک فلست مجعولاً خلیفۀ و لا تزید علی أن تکون حاشیۀ لمعاویۀ علی دنیا قلیلۀ و قال محمد أنت شیخ قریش و صاحب أمرها فالحق بجماعۀ أهل الشام و کن یداً من أیدیها طالبا بدم العثمان فقال عمرو أما أنت یا عبدالله فأمرتنی بما هو خیر لی فی دینی و أنت یا محمد فأمرتنی بما هو خیر لی فی دنیای و أنا ناظر و دعا عمرو غلامه وردان و قال علیّ معه الاخرۀ فی غیر دنیا و فی الاخرۀ عوض من الدنیا و معاویۀ معه الدنیا بغیر آخرۀ قال معاویۀ قاتلک الله، ما اخطأت فیما فی قلبی"[6]
عتبه گفت: فقط عمرو عاص به درد مشورت در این کار می خورد، باید او را جذب کنی. او خیلی آدم شیطانی است، فکرش برای این مسائل در مقابله با علی بن ابی طالب به درد می خورد. عمرو عاص در زمان عثمان به فلسطین رفته بود و اصلاً از دنیای سیاست کناره گیری کرده بود. گفته بود کاری به طرفداران و مخالفین عثمان ندارم، می خواهم زندگی کنم. بعد گفت معلوم است کسی که از عثمان دوری کرده باشد، از توی معاویه هم دوری خواهد کرد و به این زودی حاضر نیست که به میدان بیاید. مگر این که بر دینش قیمت بالایی بگذاری. این تعبیرات خیلی جالب است! 1400 سال قبل دو برادر، فرزندان ابی سفیان، با هم صحبت می کنند که عمرو عاص نیروی خوبی است ولی هزینه اش بالاست. ولی می شود این کار را کرد، چون او دنیاطلب است. براساس این پیشنهاد، معاویه به عمرو عاص نامه نوشت. در این نامه نوشت که می دانی وضعیت علی بن ابی طالب چگونه است، با طلحه و زبیر درگیری داشته، الان هم سراغ ما فرستاده، نماینده اش جریر بن عبدالله بجلی آمده و درخواست بیعت برای علی بن ابی طالب دارد. پیش ما بیا تا در مورد برخی از امور با همدیگر مذاکره و صحبت کنیم. این نامه را برای عمرو عاص فرستاد. خوب عمرو عاص معنای این دعوت را می فهمد! وقتی نامه به دست عمرو عاص رسید، با دو پسرش مشورت کرد که معاویه چنین نامه ای فرستاده، نظر شما چیست؟ عبدالله گفت: پیامبر(ص) از تو راضی بود یعنی در زمان پیامبر(ص) یک شخصیتی داشتی. در قتل عثمان هم که نزدیک نشدی و وجهه خودت را حفظ کردی، جایگاه و منزلت خودت را حفظ کردی. الان هم در خانه ات بنشین. تو هرگز خلیفه نخواهی شد، برای رسیدن به خلافت دست و پا نزن. همین وضعی که داری به نفع توست. به این فکر نباش که در حاشیه معاویه قرار بگیری. در حاشیه معاویه قرار گرفتن افتخاری نیست. همین وضع موجودت بهتر است. طمع حکومت نداشته باش، خلیفه که نمی شوی، در حاشیه معاویه قرار گرفتن هم که ارزشی ندارد، آخر و عاقبتی هم ندارد. در حاشیه معاویه قرار بگیری آخرتت را هم از دست می دهی! اما پسر دیگرش، محمد گفت: تو شخصیت بزرگی هستی، معنا ندارد کنار بنشینی، به طرف معاویه برو، با همدیگر همدست شوید و قدرت را به عنوان خونخواهی از عثمان برای بنی امیه تصاحب کنید. عمرو عاص در مقابل بچه های خود این طور گفت: عبدالله تو گفتی بنشین، پیشنهادی کردی که برای دین من مفید است که وارد این صحنه نشوم. محمد تو هم پیشنهادی کردی که به خیر دنیای من است. هردو خیر مرا می خواهید، یکی خیر دنیا، یکی خیر آخرت. حالا من در این زمینه فکر خواهم کرد. شب شروع به خواندن اشعاری با صدای بلند کرد. عمرو عاص یک غلامی هم به نام وردان داشت که او هم آدم تیز و باهوشی بود. فردا آن غلام را هم خواست و گفت: یک چنین پیشنهادی به ما شده، تو هم نظری بده. غلام گفت: من می دانم در فکر تو چه می گذرد، لازم نیست نظری بدهم. پرسید در فکر من چه می گذرد؟ گفت: خودت می دانی، مسأله پیچیده نیست، مشخص است. یک طرف علی است، یک طرف معاویه است، اگر طرف علی بن ابی طالب بروی، قطعاً آخرت را خواهی داشت، دنیایت هم سرجای خود است، هیچ کاری به تو ندارد. طرف معاویه هم دنیا هست ولی از آخرت خبری نیست. عمروعاص گفت: خدا تو را بکشد! فکر مرا خواندی، من هم همین طور فکر می کنم.
این جا اعتقاد مطرح نیست. خوارج مقابل علی(ع) ایستادند، جنگیدند، کشته شدند ولی اتهام دین فروشی متوجه آنها نیست. زیرا خوارج از عقیده و ایمان خودشان دفاع می کردند. عقیده آنها باطل بود ولی اصلاً اهل معامله دنیایی نبودند، امیرالمؤمنین(ع) فرمود: "لیس من طلب الحق فأخطأ"[7]، خوارج دنبال حق بودند ولی اشتباه کردند. ولی حضرت درباره معاویه فرمود: "طلب الباطل فأدرک"، او اصلاً دنبال باطل بود، دنبال دنیا و مقام و ریاست و پول بود. امیرالمؤمنین(ع) درباره خوارج نمی فرماید دین فروشی کردند، بلکه آنها در تشخیص شان اشتباه کردند اما عمرو عاص دین فروش است. چون می داند حقیقت کجاست، چون می داند معاویه باطل است. ولی در فضای قدرت تصمیم می گیرد. او همه چیز را می داند و اطلاع دارد، این دین فروشی است. از همین جهت خوارج، اگر ورق هم برگردد، جزء خوارج اند، عقیده شان عوض نمی شود. ولی آدم های سیاسی، ورق که برگردد، چهره عوض می کنند، چون به چیزی عقیده ندارند.
این دغل دوستان که می بینی مگسانند دور شیرینی،
تا حطامی که هست، می نوشند همچو زنبور بر تو می جوشند
باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسه رباب شود
ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود که پنداری
و بالاخره سعدی در نهایت می گوید که این افراد، سگانی هستند به دنبال استخوان:
راست خواهی سگان بازارند کاستخوان از تو دوست تر دارند
این افراد اصلاً اهل معامله هستند. لذا اگر شرایطی اتفاق بیافتد که این درجه را بگیرند، این مقام را بگیرند، این پست را بگیرند، از طرف دیگر عقیده هم ندارند، می دانند که پشت پرده چه خبر است، باز هم برای رسیدن به خواسته های خود دست به هر کاری می زنند و با تغییر اوضاع و شرایط تغییر رنگ می دهند.
نصر بن مزاحم نقل می کند:
قال معاویۀ لعمرو یا عبدالله إنی،: إنی ادعوک إلی جهاد هذا الرجل، و قتل الخلیفۀ و اظهر الفتنۀ وَ فَرَّق الجماعۀ فقال عمرو من هو؟ قال: علی و الله یا معاویۀ ما أنت و علی لیس لک هجرته و لا سابقته و لا صحبته و لا جهاده و لا فقهه و لا علمه و الله إن له مع ذلک لحظا فی الحرب لیس لاحدٌ غیره، و ما تجعل لی إن شایعتک علی حربه وَ أنتَ تَعلَمُ مَا فیهِ مِنَ الغَرَرِ وَ الخَطَر قال حکمک و قال مصر طعمۀ[8]
معاویه به عمرو عاص گفت: من تو را دعوت می کنم که در جنگ با علی بن ابی طالب شرکت کنی، زیرا بین مسلمین اختلاف به وجود آورده، خلیفه مسلمین، عثمان را کشته. فتنه به وجود آورد، اختلاف افکنی می کند. با این آدمی که این کارها را کرده می خواهیم بجنگیم. عمرو عاص خودش را به ندانستن زد و پرسید منظورت کیست که این کارها را کرده؟ معاویه گفت علی! عمروعاص گفت: تو اصلاً بدون وضو حق نداری اسم علی بن ابی طالب را ببری. این حرفها چیست که در مورد علی می زنی؟ علی بن ابی طالب در هجرت با پیامبر اکرم(ص) بود، سابقه دار جهاد است. شمشیر علی بن ابی طالب کجا؟ شما کجا؟ تو هیچ چیز نداری. از نظر جنگ و شجاعت و سیاست هم هیچ کسی به او نمی رسد. من اهل این بازی ها نیستم که بخواهم در تیم تو در مقابل علی بن ابی طالب با این فضائل و با این کمالات بازی کنم. ولی جالب آخر آن است! گفت حالا اگر ما آمدیم و در این جنگ تو را همراهی کردیم چه چیز نصیب ما می شود؟ تو می دانی که این کار پرمخاطره و خطرناکی است. من باید همه چیزم را بدهم. معاویه گفت: فرمانروایی به تو می دهم. کجا؟ مصر. چون در فتح مصر عمرو عاص خود دخالت داشت و خیلی به سرزمین مصر علاقمند بود. گفت لقمه مناسبی است، بیا تا مصر را به تو بدهیم. عمرو عاص آمد و شیطنت هایی که کرد. مالک اشتر را به شهادت رساند، مصر در زمان امیرالمؤمنین(ع) سقوط کرد، بعد عمرو عاص آن جا رفت و البته بعد مصر برای او هم وفا نکرد و از او گرفتند. در نقل دیگری در کتاب صفین، نصربن مزاحم نقل می کند که وقتی معاویه وعده حکومت مصر را به عمرو عاص داد، عمرو آن را کافی نمی دانست و پاسخ داد آیا مصر را با از دست دادن بهشت معاوضه کنم؟ آیا مصر را با خریدن جهنم برای خودم معاوضه کنم؟ "و هل مصر تکون عوضاً عن الجنۀ و قتل ابن ابیطالب ثمن لعذاب النار"[9]
فروش دین خود برای دنیای دیگران
صحبت هایی که عمرو عاص دارد عجیب و غریب است. یک روز برای اعمال حج به مکه آمد و آن جا سخنرانی کرد. بعد از این قضایا و ماجراها بود. شروع به خاطره گفتن کرد که ما چه کردیم و چه کردیم صفین چه شد، بعد مدح معاویه و تنقیص بنی هاشم و امیرالمؤمنین(ع) کرد. ابن عباس در آن جلسه در مقابل عمرو عاص بلند شد، شروع به سخنرانی کرد گفت:
یا عمرو إنک بعت دینک من معاویۀ فأعطیته ما فی یدک و منّاک ما فی ید غیره، فکان الذی اخذ منک فوق الذی اعطاک، ،[10]
عمرو عاص تو دینت را به معاویه فروختی، حالا با افتخار هم حرف می زنی؟ عمرو عاص تو چه چیزی دادی و چه چیزی گرفتی؟! همه چیز خودت را دادی، ایمان خودت را دادی، آینده خودت را دادی، آخرت خودت را نابود کردی ولی معاویه چیز زیادی به تو نداده، یعنی ندارد که بدهد. فکر می کنی چه چیزی داده؟ بعد ابن عباس در پایان جمله مهمی گفت:
و لعمری من باع دینه بدنیا بغیره لحری حزنه علی ما باع.
بعضی ها دین خودشان را می فروشند برای دنیای خودشان، اینها بدبخت هستند ولی بدبخت تر از اینها کسانی هستند که دین خودشان را برای دنیای دیگران می دهند و می فروشند و تو جزء آن بدبخت ترین ها هستی که دین خودت را دادی که معاویه به قدرت برسد که تو در کنار سفره او بنشینی.
مرحوم شیخ صدوق در اواخر کتاب "من لایحضره الفقیه" می گوید: یک روز پیرمردی از شام خدمت امیرالمؤمنین(ع) در کوفه آمد. گفت: من از شام آمدم. می دانم شما حقایقی را دارید و می دانم که عمر شما هم طولانی نخواهد بود، لذا آمدم چند سؤال کنم، یادبگیرم و برگردم. حضرت فرمودند: بپرس. این سؤال و جواب ها، جالب است! یکی از سؤالاتی که این پیرمرد پرسید این بود، "فأیِّ الخلق أشقی؟" بدبخت ترین شقاوتمندترین خلق خدا کیست؟ امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: "مَن باعَ دینَهُ بِدُنیا غَیرِه"[11]، کسی که دین خودش را به خاطر دنیای دیگران، تاراج کند. بیچاره آن کسی که آخرت را خودش را فروخته، دنیایی هم نصیبش نشده است. فقط با فروختن دین خودش زیر عَلم دیگران سینه زده و برای دیگران هورا کشیده است.
زمینه های دین فروشی در جامعه
ولی دین فروشی در جامعه زمینه هایی دارد. نباید فقط کسانی که گرفتار دین فروشی می شوند را ببینیم، این حلقه آخر است. مهم این است که لایه های پنهانی که موجب می شود دین فروشی در جامعه رواج پیدا کند و افراد دین فروش شوند، شناسایی شوند. در این مثالی که بیان شد عمرو عاص دین فروش است. وارد یک معامله شد، به صراحت هم پذیرفت که من از دین خودم می گذارم، پس باید به ازاء آن سهمی در قدرت داشته باشم. ولی اگر فضای کلی سیاست و قدرت چنین آلوده نباشد، امثال عمرو عاص جذب نمی شوند او یک گوشه زندگی خودش را می کرد. او که سراغ معاویه نیامده بود، معاویه سراغ او رفته بود. قبلاً هم که در خانه اش نشسته بود و فلسطین را انتخاب کرده بود. یعنی یک منطقه ای که از این درگیری های سیاسی دور باشد. البته سخن در این نیست که آیا این روش(گوشه گیری) درست است یا نه؟ یا این که آیا عمرو عاص آدم خوبی است یا نه؟ سخن در این است که باید توجه داشت که چگونه می شود این افراد در این میدانها فعال می شوند. صد البته که خودشان ضعف های درونی دارند که این آلودگی ها برای شان پیش می آید. ولی مهمتر از آن، فضای عمومی جامعه است. وقتی فضا مهیا شود، وقتی تملق، چاپلوسی، حق و ناحق کردن، و ... رواج پیدا کند، قهراً هرکسی کالایی داشته باشد که بتواند در این بازار عرضه کند و به جایی برسد، می آید و عرضه می کند.
این مطلب اختصاص به مسأله سیاست هم ندارد. مثلا یکی دیگر از حوزه های دین فروشی حوزه اقتصاد است. دین فروشی در حوزه اقتصاد هم برای اغنیا و هم در بین فقرا اتفاق می افتد. همان طور که یک سرمایه دار می تواند دین فروشی کند، یک فقیر هم ممکن است گرفتار دین فروشی شود. با این تفاوت که دین فروشی سرمایه دار و غنی منتسب به خودش است. ولی دین فروشی در اقشار محروم و ضعیف جامعه، که به خاطر فشار مالی و اقتصادی دست به خطا می زنند و گرفتار می شوند، به خاطر افرادی است که این تنگنا را به وجود آورده اند. این محرومیت را چه کسی بر فقرا تحمیل کرده است؟ فقیر دین فروشی می کند برای این که شکم خودش را سیر کند، برای این که زندگی خودش را بگذراند. ولی اگر آنهایی که بالادست هستند، به وظیفه خودشان عمل می کردند، آیا این فقیر گرفتار دین فروشی می شد؟ آیا فقر وجود داشت؟
در بخش کلمات قصار نهج البلاغه حضرت می فرمایند زندگی دنیایی چهار رکن دارد: یکی عالِم است، یکی مُتعلِم است، یکی ثروتمند است، یکی فقیر است. و هرکدام از این افراد وظایفی دارند. تا اینجا می رسد که می فرماید:
وَ إِذَا بَخِلَ الْغَنِیُّ بِمَعْرُوفِهِ، بَاعَ الْفَقِیرُ آخِرَتَهُ بِدُنْیَاهُ،[12]
وقتی اغنیاء وظیفه خودشان را انجام نمی دهند، از فقراء حمایت نمی کنند، قدمی برای رفع مشکلات آنها برنمی دارند، به زندگی آنها سامانی نمی دهند، نتیج این می شود که راه های دنیا به روی آنها بسته می شود، بعد هم توقع داریم که دینش را هم حفظ کند. بعد هم او را ملامت و مذمت می کنیم که چرا دینت را فروختی؟ چرا خطا کردی؟ چرا به تصرف در حقوق مردم مبتلا شدی؟ چرا امانتدار نبودی؟ و و و
حضرت می فرمایند: چرا او را مؤاخذه می کنید در حالی که ظرفیت محدودی دارد. نمی گوییم کار درستی کرده، نمی گوییم مقصر نیست. او مقصر است. وظیفه او این بود که در سخت ترین شرایط هم مشکلات را تحمل کند. ولی باید توجه داشت که این مسأله از کجا ناشی می شود و چه کسی زمینه های دین فروشی را به وجود آورده است؟
پس قدم اول درباره مساله دین فروشی این است که علل و عوامل آن شناسایی گردد. حضرت فرمودند وقتی انسان غنی کار شایسته ای را که باید انجام دهد، انجام نمی دهد و بخل می ورزد و فقط به فکر زندگی خودش هست، در نتیجه فساد در جامعه فراوان می شود و بخش زیادی از این فسادهایی که وجود دارد اعم از فساد مالی، فساد جنسی، فساد فرهنگی، و ... مربوط به طبقات محروم جامعه است که منشاء آن فقر است. و عامل فقر یا ثروت هایی است که برخی بی حساب جمع کرده اند، یا دولت هایی هستند که وظایف خودشان را نسبت به اقشار محروم انجام نمی دهند. امیرالمؤمنین به ما می فرمایند که وقتی شما این صحنه های فساد را می بینید یا به تعبیر دیگر دین فروشی ها را می بینید، بدانید که از کجا ناشی می شود و نگاه تان در تحلیل مسائل عمیق تر باشد.
[1] - نهج البلاغه، نامه 27 (وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّ الْمُتَّقِینَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْیَا وَ آجِلِ الْآخِرَةِ فَشَارَکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی دُنْیَاهُمْ وَ لَمْ یُشَارِکُوا أَهْلَ الدُّنْیَا فِی آخِرَتِهِمْ
سَکَنُوا الدُّنْیَا بِأَفْضَلِ مَا سُکِنَتْ وَ أَکَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُکِلَتْ فَحَظُوا مِنَ الدُّنْیَا بِمَا حَظِیَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَکَبِّرُونَ ...)
[2] - اعراف، 32
[3] - نهج البلاغه، خطبه 224
[4] - نهج البلاغه، خطبه 84
[5] - مسعودی، مروج الذهب، ج 3، ص 310
[6] - ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 63 (به اختصار)
[7] - نهج البلاغه، خطبه 61
[8] - ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 65
[9] - تستری، شرح نهج البلاغه، ج 7، ص 545
[10] - ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 247
[11] - شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ج 4، ص 383
[12] - نهج البلاغه، حکمت 372