شرح نامه امیرالمومنین(ع) به امام مجتبی(ع) جلسه هشتم
اعتراف به فنا و نابودی - ۶ دیماه ۹۷
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد و آله و سلم
و من وصیۀ مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام لإبنه: أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ وَ قَوّهِ بالیَقین وَ نَوّرهُ بِالحِکمۀِ وَ ذَلّلهُ بِذِکرِ الموت وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ.
در مواعظ امیرالمؤمنین(ع) به فرزندشان حضرت مجتبی(ع)، یکی از نکاتی که مورد توجه قرار گرفته این جمله است که قلب خود را برای فانی شدن، مورد اقرار و اعتراف قرار بده. از خودت اقرار بگیر که فانی می شوی. در جلسات قبل که جملات پیشین را صحبت می کردیم، محور قلب بود. أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ، قلبت را با موعظه کردن احیا کن، وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ، جلوی تمایلات قلبت را با زهد و بی رغبتی نسبت به دنیا، بگیر، تا رسید به این که وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ، دل را با یاد مرگ آرام کن، نرم کن و سپس جمله مورد صحبت امروز است وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ، از قلب خودت اقرار و اعتراف بگیر، او را نسبت به فناء وادار به اقرار کن. متأسفانه در شروحی که بر نهج البلاغه نوشته شده درباره این جمله بحثی دیده نمی شود و شارحان به ترجمه اکتفا کرده اند، نه شارحان گذشته مانند ابن میثم و نه بزرگان دیگر و حتی در دوران ما هم که برخی از اساتید این نامه را شرح کرده اند، مثل آقای دکتر سروش در کتاب "حکمت و معیشت" که اختصاص به شرح این نامه دارد و مفصل هم بحث کرده اند ولی چیزی درباره این جمله دیده نمی شود.
در این جا یک جمله کوتاه با دو کلمه و مفهوم آمده است. مفهوم اول "اقرار گرفتن"، و مفهوم دوم، "فناء" و این که حضرت از فرزندشان خواسته اند از خودت اعتراف بگیر نه از دیگران! باید تأمل کرد که اولاً فناء یعنی چه؟ و ثانیاً اقرار گرفتن از خود به چه معنا است؟
مفهوم فنا
در ادبیات دینی فناء با سه معنای متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است. معنا و مفهوم اول فناء، مرگ است، که یک معنای شخصی دارد. مفهوم دوم فناء به پایان رسیدن نظام خلقت و آفرینش است که ما در آن زندگی می کنیم، که این یک معنای عمومی است، که در قرآن به آن اشاره شده است: "إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ"[1] که این نظام به پایان می رسد. تعبیر قرآن این است که آسمانها را مانند طومار در هم می پیچیم "یومَ نَطوی السَّماءَ کَطِیِّ السجل للکتب"[2] معنای سوم فنا مفهومی است که معمولاً در اخلاق و عرفان اسلامی مطرح می شود و به سیر و سلوک انسان مربوط است. یعنی انسان در مراتب کمال خودش به نقطه ای می رسد که از همه جنبه های انسانی خود فارغ می شود و وجود ربانی پیدا می کند که از آن تعبیر به "فناء فی الله" و "بقاء بالله" می شود. بیان امیرالمؤمنین(ع) در این سخن، ناظر به مفهوم سوم نیست، ناظر به مفهوم اول و مفهوم دوم است.
تصور برخی افراد این است که با توجه به فرهنگ اسلامی و مبانی فکری ما که در کتاب و سنت ریشه دارد، اساساً جایی برای به کار بردن واژه فناء نیست. چون فنائی وجود ندارد. فناء نابودی است و هرگز، چیزی نابود نمی شود. نیستی معنا و مفهومی ندارد. انسان موجودی باقی و ابدی است. بخشی از حیات ما امروز در این دنیا و بخش دیگر در عالم آخرت امتداد پیدا می کند. هیچ چیزی در این نظام نابود نمی شود. لذا بر اساس اعتقاد ما فناء معنا و مفهوم روشنی نمی تواند داشته باشد. کسی باید از فنا سخن بگوید که برای نظام آفرینش و برای انسان، آینده ای قائل نباشد و فکر کند که انسان نیست و نابود می شود، ما که این نیستی و نابودی را قبول نداریم. ولی برعکس این تصور ابتدایی، اتفاقاً در منابع ما تعبیر فناء خیلی زیاد به کار رفته است. مخصوصاً در نهج البلاغه، امیرالمؤمنین(ع) واژه فنا را زیاد به کار برده اند. حتما مقصود از فناء نیستی مطلق نیست، به این معنی که انسان معدوم شود و از بین برود. بلکه به معنای این است که از یک وضعیت، نیست و نابود می شود و در وضعیت دیگری ظهور و بروز پیدا می کند. این نظام، این زندگی، این شرایط، به هم می خورد، از بین می رود، اما نیستی مطلق نه. این، یعنی این زندگی طبیعی و مادی به هم می خورد، و باقی و برقرار نیست. تعبیر فناء در این بیانات امیرالمؤمنین(ع) ناظر به همین است. یعنی دنیا به پایان می رسد و ادامه پیدا نمی کند.
البته این به پایان رسیدن دنیا، گاهی به لحاظ شخص ماست، یعنی "دنیای من" به پایان می رسد که آن نقطه پایانش مرگ است. و گاهی از اوقات به معنای این است که دنیا به شکل مطلق و کل نظام به هم می ریزد که آن "إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ" است. ولی به هرحال یک نقطه پایانی است. اول برای تک تک ما و سپس در مجموعه نظام این اتفاق می افتد.
دنیا، دار فنا
در نامه 23 نهج البلاغه که مربوط به روزهای آخر عمر امیرالمؤمنین، بعد از ضربت ابن ملجم مرادی بر فرق مبارک حضرت است، اینطور آمده که:
وَصِیَّتِی لَکُمْ أَلاَّ تُشْرِکُوا بِاللَّهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّدٌ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ و سلم فَلاَ تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ، أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ، وَ اَلْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ، وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِیُّ دَمِی وَ إِنْ أَفْنَ، فَالْفَنَاءُ مِیعَادِی وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِی قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَکُمْ حَسَنَةٌ فَاعْفُوا، أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اَللّهُ لَکُمْ.
بعد از سفارشات اعتقادی حضرت فرمودند من دیروز همراه و در کنار شما بودم، امروز نیز که در بستر مرگ افتاده ام مایه عبرت شما هستم. و فردا هم از شما جدا می شوم. این مقدار کلام، تذکر است. بعد فرمودند: فعلاً شرایط من معلوم نیست، اگر جان سالم به در بردم و در این دنیا ماندم و از این مهلکه نجات پیدا کردم که اختیار به دست خودم است و خودم می دانم چگونه با کسی که به من ضربت زده است، برخورد کنم، ولی اگر فانی شدم، میعاد و وعده گاه من، مرگ است. در واقع حضرت دو صورت را فرموده اند، یا می مانم یا می روم، ماندن را بقاء و رفتن را فناء تعبیر فرمودند که منظور همان مرگ است. بعد هم فرمودند: عفو کنید و بگذرید. در این کلام حضرت، کلمه فناء به همان معنای مرگ است.
در نهج البلاغه و در ادبیات امیرالمؤمنین(ع) تعبیر دار فناء نسبت به زندگی دنیا، فراوان به کار رفته و رایج است. از جمله:
ثُمَّ إِنَّ الدُّنْیَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ وَ غِیَرٍ وَ عِبَرٍ[3]
حضرت در مورد زندگی دنیا چهار تعبیر به کار برده اند. فرمود: زندگی دنیا در چهار کلمه خلاصه می شود. یک، دنیا فانی شدنی و زایل شدنی است، بقاء و دوامی ندارد، همیشگی نیست. ویژگی دوم، دنیا جای سختی است. انسان در دنیا دائماً به دنبال راحتی و خوشی است. در حالی که این امکان پذیر نیست. سوم این که دنیا دائم در حال تغییر و دگرگونی است. پایداری در زندگی دنیا وجود ندارد. یک روز سلامتی، روز دیگر بیماری، یک روز فقر است، یک روز غناء است، یک روز راحتی، یک روز سختی، این تغییرات به هم دیگر آمیخته است. چهارمین ویژگی دنیا این است که محل عبرت گرفتن است. به هرحال در این تعبیر امیرالمؤمنین(ع)، دار فناء، معرف اول دنیا است. مانند سایه که ماندگار نیست. سایه درخت، مقداری می ماند و آرام آرام زایل می شود. توقع ماندن ابدی از سایه وجود ندارد زیرا اصلا با ذاتش نمی سازد.
کلام دیگر حضرت این است:
وَ الدُّنْیَا دَارٌ مُنِیَ لَهَا الْفَنَاءُ وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا الْجَلَاءُ،[4]
ویژگی دیگر دنیا این است که خانه آرزوهاست از همین رو پایانش زوال و نابودی است. و همه اهل دنیا باید جلاء کنند و کوچ کنند.
همچنین در خطبه 52 فرموده اند:
أَلَا وَ إِنَّ الدُّنْیَا قَدْ تَصَرَّمَتْ، فَهِیَ تَحْفِزُ بِالْفَنَاءِ سُکَّانَهَا، وَ تَحْدُو بِالْمَوْتِ جِیرَانَهَا،
آگاه باشید دنیا گذشت و در حال گذر است. همه ساکنان خودش را به فناء می رساند. قاتل همه کسانی است که در دنیا زندگی می کنند، به احدی رحم نخواهد کرد. همه کسانی که در دنیا زندگی می کنند، همسایگان او هستند، دنیا آنها را تحویل مرگ خواهد داد.
مورد دیگر این که فرموده اند:
مَا أَصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُهَا عَنَاءٌ، وَآخِرُهَا فَنَاءٌ![5]
درباره زندگی دنیا چه می شود گفت که یک طرفش سختی، طرف دیگرش هم نیستی و نابودی است و پایان می پذیرد.
در خطبه 99، نیز آمده که:
کُلُّ حَیٍّ فِیهَا إِلَى فَنَاءٍ،
هر موجود زنده ای که در این دنیاست، نه فقط انسان، همه رو به نیستی و فناء هستند و حیات آنها پایان می پذیرد.
در کلمات قصار نیز این کلاک آمده است:
وَ عَجِبْتُ لِعَاِمرٍ دَارَ الْفَنَاءِ وَ تَارِکٍ دَارَ الْبَقَاءِ،[6]
در شگفتم از کسی که می خواهد دار الفناء را که رو به ویرانی است آباد کند، و درصدد آباد کردن چیزی است که نمی ماند. اما جایی که ماندگار است را رها کرده و نسبت به آن اعتنایی ندارد.
باز هم در کلمات قصار فرموده اند:
إِنَّ لِلَّهِ مَلَکاً یُنَادِی فِی کُلِّ یَوْمٍ: لِدُوا لِلْمَوْتِ، وَ اجْمَعُوا لِلْفَنَاءِ، وَ ابْنُوا لِلْخَرَاب،[7]
خداوند فرشته ای دارد که هر روز ندا می دهد: برای مرگ بزایید، برای نابودی جمع کنید، برای ویرانی بسازید.
پس کلمه فناء نسبت به زندگی دنیا در نهج البلاغه زیاد به کار رفته[8] و این به معنای نابودی مطلق که پس از فناء خبری نیست و با مرگ، حیات انسان به طور کلی پایان می پذیرد، تلقی نمی شود.
فنا در نظم فارسی
تعبیر فنا در ادبیات فارسی هم مشابه منابع اسلامی به کار رفته است و برگرفته از آن است و اگر گاه در ادبیات منظوم شاعران و عرفا، تعبیر فناء و نابودی به کار رفته و بعضی ها به اشتباه فکر می کنند که این فناء، فنای فلسفی، یعنی نیستی مطلق است، و از این جا نتیجه می گیرند مثلاً حافظ که مسأله فناء را مطرح کرده، اعتقاد به عالم آخرت ندارد، و الا کسی که عالم آخرت را قبول داشته باشد نباید فناء را به کار ببرد! ولی با توجه به آن مبانی فکری روشن می شود این فناء مربوط به زندگی دنیاست، زندگی دنیا تمام می شود، نه آن حیات انسان با مرگ پایان می یابد. گفته حافظ هم همین است.
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار *** ور نه با سعی و عمل باغ جنان، این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری *** خوش بیاسای زمانی که زمان، این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی *** فرصتی دان که ز لب تا به دهان، این همه نیست
این همان لب بحر است که در مصرع اول گفته "بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی"، همه در کنار دریای فناء منتظریم که ساقی جامی در اختیار ما قرار دهد. ولی از آن لب تا این دهان فرصت زیادی وجود ندارد. ولی حافظ در همین جا هم اشاره به نعمتهای اخروی دارد.
این همان فنایی است که در منابع اسلامی وجود دارد. در غزل دیگر نیز اینطور می گوید:
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است *** حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
الان می شود فریادی زد، غلغله ای راه انداخت ولی بعدش همه ی این فریادها به پایان می رسد.
و در جای دیگر می گوید:
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب *** ما را زجام باده گلگون خراب کن
آن یک خرابی است، این یک خرابی دیگر است که در واقع آبادی است. قبل از این که آن خرابی برسد و این بساط جمع شود از جام خودت ما را خراب کن.
یا یک جای دیگر؛
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش *** که نیستی ست سرانجام هرکمالی که هست
یعنی خودت را این قدر ناراحت نکن برای چیزی که یک روز هست، یک روز نیست. یک روز بالا، یک روز پایین، یک روز ثروت و یک روز فقر و ... زیرا همه اسین داده های الهی، یک روز پس گرفته می شود.
این جا به جای کلمه فناء از واژه نیستی استفاده کرده. این قدر غم و غصه دنیا و بالا و پایین شدن ها را نداشته باش که سرانجام هرکمال، نیستی است. هرچیزی که هست بالاخره پایان دارد و باید از دست داد و این قدر خودت را به این کم و زیاد دنیا وابسته نکن، و درد و رنج تحمل نکن. این شعر روح آیه شریفه قرآن است،
لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ،[9]
دل خودتان را به دنیا گره نزنید، نه آن وقتی که اقبال می کند، نه آن وقتی که ادبار می کند. این تعابیر مدام از فناء و نیستی و خرابی یاد می کنند؛ ولی آیا حافظ به معاد اعتقاد ندارد؟
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است *** تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
یعنی تازه فنا را که رد کردی از مرگ که عبور کردی، تازه اول کار است و رستنی در کار نیست.
اَلْیوْمَ عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلَ،
در غزل دیگر؛
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند *** چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
سیل فنا می آید و همه جا را خراب می کند ولی در عین حال تو می توانی در کشتی قرار بگیری تا این طوفان تو را نابود نکند و بعد آن مراحلی وجود دارد.
و از همه جالب تر غزل عالی حافظ است که با این مصراع شروع می شود "ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی"، تا به این بیت می رسد:
بنیاد هستی تو، چو زیر و زبر شود *** در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
کسی که اعتقاد به پوچی و فنا مطلق دارد و اصلاً آینده ای را قبول ندارد، او تنها یک زیر و زبر را قبول دارد. در حالی که حافظ از دو زیر و زبر صحبت می کند: یک زیر و زبری که در دنیا اتفاق می افتد ولی نباید فکر کرد که این زیر و زبر حقیقت انسان را زیر و زبر و نابود می کند.
اقرار به فنا
امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند: "وَ قَرِّرْهُ بِالْفَنَاءِ" دو معنا برای "قَرِّرْهُ" عنوان کرده اند. برخی گفته اند از "قرار" است، برخی گفته اند از "اقرار" است. اگر از قرار و استقرار گرفتیم، به معنی آن است که امیرالمؤمنین به فرزندشان توصیه می کنند که با یاد و خاطره مرگ قرار و آرامش پیدا کن. کسی که به یاد مرگ باشد زیاد این طرف و آن طرف نمی زند. به هرکسی و هرچیزی آویزان نمی شود. حرص و ولع او که در درونش می جوشد و طوفان به وجود می آورد، فروکش می کند.
از فرمایش برخی بزرگان همین تفسیر اول استفاده می شود. مثلاً مرحوم آقا جمال خوانساری که از علماء عصر صفوی است، شرحی بر کلمات کوتاه امیرالمؤمنین(ع) نوشته و این جمله را هم جزو کلمات کوتاه در غرر نقل کرده اند، ایشان "قَرِّرْهُ بِالفناء" را این طور به فارسی معنا کرده است: «آرام ده قلب را به فانی شدن. ـقرار را به معنای آرامش گرفته.ـ یعنی تسلی ده آن را در مکاره ـ سختی هاـ و اندوه های دنیا به این که پاینده نیست. ـ غم و غصه و ناراحتی همه می گذرد گذراست. و فانی خواهد شد تا به این آرام گردد و شاد و خرم گردد.»[10] یک آرامشی برای انسان به وجود می آید. تسکین است.
ولی معمولاً شارحان نهج البلاغه این معنا را نپذیرفته اند و این کلام امیرالمؤمنین(ع) را طور دیگر معنا کرده اند. یعنی "قرره" را با توجه به کتب لغت از ریشه اقرار گرفته اند.[11] مثلاً لسان العرب و تاج العروس گفته اند: "الاقرار الاذعان للحق و الاعتراف به"، اقرار اعتراف به حقیقت است و بعد گفته اند: "و قرره بالحق غیره حتی اقره" یعنی دیگری او را به اقرار کردن به حق وادار کرد. پس "قرره" بر اقرار گرفتن از دیگری هم، صدق می کند و شارحان نهج البلاغه همه این طور معنا کرده اند. در نتیجه، "قرره بالفناء" یعنی از خودت اقرار بگیر به فانی بودن. چون جملات قبل این است "أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ" یعنی یکی از کارهایی که انسان نسبت به خودش می تواند انجام دهد و باید انجام دهد، اقرار گرفتن از خود و اعتراف گرفتن از خود است. بر اساس این معنی دوم باید تأمل کرد که چه کسی از چه کسی اقرار می گیرد؟
اقرار از خود
در اقرار دو طرف لازم است. شخصی که اقرار می گیرد و شخصی که اقرار می کند. اما در این جا یک شخص وجود دارد، اقرار گیرنده همان اقرار کننده است. ولی در عین حال در یک شخص هم این تعدد و تغایر را می توان ملاحظه کرد. زیرا لایه های وجود انسان متعدد است. مثلاً انسان خودش را سرزنش می کند. در آنجا هم، سرزنش کننده و سرزنش شونده یکی هستند. تعدد و تغایری به لحاظ شخص نیست که شخصی، دیگری را ملامت کند. نفس لوامه در خود این شخص، خودش را ملامت و سرزنش می کند. وجود انسان عالم عجیب و غریبی است، انسان می تواند خودش را مؤاخذه و سرزنش می کند. حضرت فرمودند: از خودت اقرار و اعتراف بگیر.
آن چه که انتظار می رفت در شروح این نامه باشد و جای آن را خالی به نظر می رسد این است که ماهیت اقرار گرفتن از خود چیست؟ و آیا اقرار همان فهم و درک است؟ نه، یک مرحله فهمیدن و دانستن است که عقل با برهان و استدلال می پذیرد. پس از این که عقل با برهان و با استدلال فهمید، مرحله دوم این است که دل انسان هم بپذیرد. گاهی اوقات انسان چیزی را با ذهن و فکرش قبول دارد ولی با دلش قبول ندارد، مثل این که ما از نظر عقلی پذیرفتیم که مُرده به کسی کاری ندارد ولی در عین حال حاضر نیستیم شب در کنار مُرده یا در قبرستان بخوابیم. برهان به انسان می گوید که مُرده به کسی کاری ندارد ولی دل آدم این را نپذیرفته است. ولی شخصی که در غسالخانه همیشه با مُرده ها سروکار دارد، خیلی راحت، اصلاً روی سنگ غسالخانه، همان جا که مرده ها را می شویند بدون هیچ دغدغه ای می خوابد. او فراتر از این که ذهنش پذیرفته، دلش هم پذیرفته است.
امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند همه آدمیان فناء را از نظر فکری و ذهنی پذیرفته اند. کسی نیست که منکر مرگ باشد، ممکن است خیلی ها منکر بعد از مرگ باشند، ولی در اصل مرگ شک و تردیدی نیست. این پذیرش مرگ به لحاظ ذهنی و فکری است. ولی باید بعد از قبول این مسأله از نظر عقلی، فکری، تجربی، دل آدم نیز بپذیرد. انسانها معمولا طوری زندگی می کنند مثل این که بنا نیست بمیرند. حضرت می فرمایند این قدر باید روی خودمان کار کنیم و تلقین کنیم تا از خودمان اقرار بگیریم. البته اقرار گرفتن از دیگران کار ساده ای است. چون اقراری که انسان از دیگران می گیرد اقرار زبانی است و اقرار زبانی مؤونه ای ندارد. ممکن است کسی که اعتقادی هم ندارد به راحتی اقرار کند. اما این جا بحث از اقرار قلب است و منظور از اقرار این است که قلب بپذیرد.
یک تفاوتی بین اسلام و مسیحیت در تفسیر ایمان است. هم در اسلام پذیرش قلبی مطرح است و هم در مسیحیت، تفاوت این است که ما می گوییم ایمان از اقناع عقلی شروع می شود، حقیقت مبداء و معاد با استدلال و برهان برای انسان اثبات می شود، سپس باید از عقل به قلب وارد شود. یعنی پذیرش قلبی در مرحله دوم قرار دارد و پشتوانه عقلی آن سرجای خود است. لذا می گوییم باید به شک و شبهات علمی، پاسخ علمی داد، سپس باید این مطلب را با قلب هم پذیرفت. مثلا همه ما قبول داریم که مبداء، واجب تعالی، مبداء قدرت است، مبداء حیات است، همه امور به دست اوست، ولی تا دل آدم این را قبول کند، مثلاً انسان اهل توکل باشد به آن مبداء غنی و قدیر، خیلی فاصله است. بعد از این که از نظر عقلی، قدرت مطلق را پذیرفت، باید با دلش مشکلش را حل کند. ولی در کلام مسیحی آن مرحله اول نیست. آنها اصلاً ایمان را امر عقلی استدلالی و معرفتی نمی دانند. ایمان با همین تلقینات درونی شروع می شود. می گویند عیبی ندارد شما شک داشته باشید، با تلقین باید این شک ها را از بین ببرید. توقع و انتظار این که شبهه علمی پاسخ علمی داشته باشد، نداشته باشید. دلت باید بپذیرد. به هر حال اسلام تلقین روحی و اقرار درونی را جایگزین برهان قرار نداده، بلکه آن را مکمل برهان می داند، البته مرگ واقعیتی است که احتیاج به اثبات ندارد یعنی همه انسانها در اثباتش مشترک اند و می دانند که بالاخره مرگ اتفاق می افتد. ولی یک پذیرفتنی هم لازم است و این پذیرفتن کار می برد. مثل وقتی که انسان عزیزی را از دست می دهد، مخصوصاً روزهای اول نزدیکان او می گویند فلانی از دنیا رفته ولی من هنوز باور نکرده ام! با این که خودش در دفن او حاضر بوده، ولی می گوید من نتوانستم با مرگ فلانی کنار بیایم. و زمان می گذرد تا از نظر روحی بپذیرد. در درمان بیماری نیز یکی از مسائل جدی همین است که بیمار درمان خودش را بپذیرد. اگر پزشک کار خودش را با موفقیت انجام بدهد و بیمار هم درمان و معالجه را بپذیرد، معالجه به نتیجه می رسد. اما اگر پزشک کارش را خوب انجام دهد ولی بیمار مأیوس از معالجه باشد، این درمانگری به نتیجه نمی رسد. لذا در کنار معالجه ای که روی جسم صورت می گیرد، گاهی از اوقات نیاز است که به لحاظ روانی هم روی بیمار کار شود و تلقین شود تا بپذیرد که سلامتی خود را به دست می آورد. حتی گاهی اوقات معالجه جسمی تأثیر چندانی نمی گذارد ولی تلقینات تأثیر خودش را می گذارد و شخص را از بیماری نجات می دهد. لذا این جاست که انسان برای آن که بتواند از آثار مثبت مرگ اندیشی بهره مند باشد، باید دائماً فناء را به خودش تلقین کند. کلام امیرالمؤمنین ناظر به این مطلب است. پس این اقرار، اقرار از عقل نیست. اقرار از عقل زود اتفاق می افتد. اقناع عقلی هرچند در برخی از مسائل اعتقادی لازم است، ولی همیشه به سهولت و سادگی به دست نمی آید و لازم است شبهات مربوط به آن برطرف شود. ولی این اقناع عقلی در مرگ خیلی روشن است. بعد از این اقرار عقلی، نوبت به اقرار قلبی می رسد که البته کار دشواری است. و امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند باید این کار را انجام دهی.[12]
شیوه تلقین از نظر آیت الله شاه آبادی
امام خمینی استادی به نام مرحوم آیت الله شاه آبادی داشتند. خضوعی که امام نسبت به آقای شاه آبادی دارند، نسبت به احدی ندارند. هرکجا که امام اسم او را در کتاب های خودش می آورد، می گوید روحی له الفداء. یکی از نکاتی که ایشان از استاد خودشان مرحوم آیت الله شاه آبادی گرفته و در آثارش خیلی تکرار کرده و از آن استفاده کرده است، همین مسأله نقش تلقینات درونی است، یعنی در تثبیت عقاید و در اصلاح اخلاق باید از تلقین استفاده کرد. ایشان معتقد است که اصلاً "ذکر" که در اسلام مطرح است در واقع همان تلقین است، نه به زبان آوردن تنها. اگر این ذکر منشأ تلقین به روح باشد ذکر واقعی است. بعد مثالی را از استادشان نقل می کنند که طفل کوچک، بچه دو، سه ساله که تازه می خواهد به زبان بیاید و حرف بزند و پدر و مادر می خواهند تکلم را به او یاد بدهند، کلمات را به دهان او می گذارند. یک کلمه یک کلمه. او این کلمات را آرام آرام تکرار می کند تا یاد بگیرد. مرحوم آقای شاه آبادی می فرمایند که تلقین برای انسان نسبت به قلب انسان شبیه به تلقینی است که مادر به طفل خودش دارد که کلمات را به زبان او می گذارد. آن جا تلقین، روی الفاظ است. او باید بتواند کلمه را به زبان بیاورد. این جا هم تلقین به شخص نسبت به خودش، به قلب خودش است. با این تفاوت که روی معناست تا با این تلقینات آرام آرام بپذیرد، هضم شود، جا بیافتد و دل قبول کند و روان شود و اگر یک چنین اتفاقی بیافتد، بعد دیگر به جای این که انسان به زبانش ذکر بگوید که در ابتدا ذکر تلقین به قلب می شود، مسیر برعکس می شود. یعنی یاد خدا از قلب انسان به زبان انسان برمی گردد و این یک حرکت معکوس در رفت و برگشت است. نسبت به آموزش فرزند هم همین طور است. شما کلام را به زبان طفل می گذارید و تلقین می کنید، بعد او کم کم زبان باز می کند و همان کلمات را به شما برمی گرداند ولی بین این رفت و برگشت خیلی فرق است. فرقش این است که شما در مرحله اول با زحمت به او القاء می کردید، وقتی که او یک کلمه به شما برمی گرداند، همان کلمه خودتان را شکسته هم برمی گرداند شما نشاط پیدا می کنید و لذت می برید. در حالی که وقتی تلقین می کردید و یادش می دادید احساس درد و رنج و سختی داشتید که به زور این بچه این کلمه را بگیرد. ایشان می فرماید: ذکر این طور است که در مرحله اول دشواری دارد ولی بعد که قلب گرفت، به زبان شما برمی گرداند، به ذهن و خاطره شما برمی گرداند.
امام خمینی در کتاب "سر الصلاۀ" نوشته اند
«شیخ عارف کامل شاه آبادی روحی فداه می فرمود باید انسان در وقت ذکر مثل کسی باشد که کلام دهن طفل می گذارد و تلقین او می کند، برای این که او را به زبان بیاورد. و همین طور انسان باید ذکر را تلقین قلب کند و مادامی که انسان با زبان، ذکر می گوید و مشغول تعلیم قلب است، ظاهر به باطن مدد می کند. همین که زبانِ طفلِ قلب بازشد، از باطن به ظاهر مدد می شود. چنان چه در تلقین طفل نیز چنین است. مادامی که انسان کلام دهن او می گذارد او را مدد می کند. همین که او آن کلام را به زبان اجرا کرد، نشاطی در انسان تولید می شود که خستگی سابق را برطرف می کند.»[13]
در آثار دیگر امام هم این مسأله به صورت جدی تعقیب شده است. نامه مفصلی هم که مرحوم حاج احمد آقا در توصیه های اخلاقی دارند تعبیر تفکر و تلقین پشت سر هم آمده، که نشان می دهد فکر به تنهایی علاج نیست. فکر به لحاظ ذهنی مسائل را حل می کند. اما تا پذیرفتن و تغییر روحی فاصله است. گمان می کنم این کلام امیرالمؤمنین(ع) نسبت به حضرت مجتبی(ع) در این جمله ای که خواندیم "و قرره بالفناء"، با تکرار و تلقین انجام شدنی باشد. باید کاری کرد که جان انسان به فنا اعتراف و اقرار کند. هم فناء خود و هم فناء این نظام خلقت و آفرینش.
[1] - تکویر، 1
[2] - انبیاء، 104 (بحث فناء دنیوی، موضوعی قابل تأمل در نهج البلاغه است و به خصوص بیانات امیرالمؤمنین(ع) در خطبه 186: هُوَ الْمُفْنِی لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا حَتَّى یَصِیرَ مَوْجُودُهَا کَمَفْقُودِهَا ... وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْیَا وَحْدَهُ لَا شَیْءَ مَعَهُ )
برای تبیین این جملات نیاز به جلسات دیگری است.
[3] - نهج البلاغه، خطبه 110
[4] - همان، خطبه 45
[5] - همان، خطبه 82
[6] - همان، قصار 126
[7] - همان، قصار 133
[8] - در منابع دیگر اسلامی نیز "دار الفناء" درباره حیات دنیوی، در برابر "دارالبقاء" کاربرد فراوانی دارد مثل این جمله زیارت جامعه کبیره که ائمه را شهیدان دار فنا و شفیعان دار بقا می داند: انتم الصراط الاقوم و شهداء دارالفناء و شفعاء دارالبقاء"
[9] - سوره حدید، آیه 23
[10] - آقا جمال خوانساری، شرح غررالحکم، ج 2، ص 207 او در جای دیگر این شرح، "قرره بالفناء" را چنین شرح کرده است: قرار دِه آن را به فنا یعنی به یاد آور او را فنای دنیا و عدم بقای آن تا این که سبب آن قرار گیرد و حریص در طلب آن و سعی از برای آن نباشد (شرح غرر، ج 4، ص 34)
[11] - راوندی: تقریر الانسان علی الشئ: حمله علی الاقرار به، ابن میثم: ای یحمله علی الاقرار به و یدیم ذکره له لیتأکد علمه به، مجلسی: ای طلب منه الاقرار بالفناء، صبحی صالح: اطلب منه الاقرار بالفناء
[12] - در برخی از اذکار جنبه تلقین نسبت به مرگ و اقرار به فنا و هلاک به وضوح وجود دارد. امیرالمؤمنین(ع) شنید که فردی می گوید "اما لله و انا الیه راجعون" حضرت فرمود: "انا لله" اقرار ما به آن است که در ملکیت خدا قرار داریم و "انا الیه راجعون" اقرار ما به هلاک خودمان است: "اقرار علی انفسنا بالهلک"
[13] - امام خمینی، سرالصلاۀ، ص 29 و نیز شرح جنود عقل و جهل، ص 103 و 204، همچنین در نامه عرفانی به فرزند خود، حاج احمد آقا نوشته اند: پسرم اگر می توانی با تفکر و تلقین خود را نسبت به همه موجودات به ویژه انسانها نظر رحمت و محبت کن ... . (صحیفه امام، ج 16، ص 217)