شرح نامه امیرالمومنین(ع) به امام مجتبی(ع) جلسه ششم

مفهوم یقین و حکمت - ۸ آذرماه ۹۷
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابی القاسم المصطفی محمد و علی آله الطاهرین
و من وصیۀ مولانا امیرالمؤمنین علیه السلام للحسن بن علی علیهما السلام: أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ، وَ أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ، وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ، وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ، وَ ذَلِّلْهُ بِذِکْرِ الْمَوْتِ وَ قَرِّرْهُ بِالْفَناءِ، وَ بَصِّرْهُ فَجائِعَ الدُّنْیا.
فرازی که در ششمین جلسه شرح وصیت امیرالمؤمنین(ع) به امام مجتبی(ع)، مورد صحبت قرار می گیرد اصولی است که حضرت به صورت جملات بسیار کوتاه به فرزند خودشان متذکر شده اند. البته بررسی همه جانبه هرکدام از این جملات کوتاه فرصت و مجال زیادی می طلبد. ولی در این جا و به ناچار به حداقل اکتفا می شود.
امیرالمؤمنین(ع)پس از این که به تقوای الهی سفارش و امر فرمودند، با یک بیان تفصیلی آن چه که برای رسیدن به تقوا نیاز است را بیان کردند. گاه قلب انسان دچار مردگی و افسردگی می شود، فرمودند: "أَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ"، سراغ موعظه برو تا با موعظه قلب خودت را زنده کنی. این تعبیر احیاء قلبی که الان هم در پزشکی به کار می رود، حضرت این جا در مسأله اخلاقی به کار گرفته اند، دلت را زنده کن. جمله دوم؛ "أَمِتْهُ بِالزَّهَادَةِ"، در حالی که قلب را زنده می کنیم باید آن را بمیرانیم. مرگ برای قلب هم با زهد و بی رغبتی است. جلوی حرص زیاد و نابجای نفس را با زهد و بی رغبتی باید گرفت. چون رغبت و اشتیاق زیاد نسبت به دنیا، منشاء فساد است. شما شخصی را در نظر بگیرید که وقتی که غذا می خورد احساس سیری ندارد، این وضعیت خیلی خطرناک است. همین بیماری در نفس انسان هم می تواند اتفاق بیفتد و دائماً حریص رسیدن به ثروت و قدرت بیشتر باشد."الهیکم التکاثر"[1] حضرت فرمودند رغبتی که منشاء حرص و ولع نسبت به دنیا می شود را باید در خود میراند و کُشت.
حضرت در ادامه می فرمایند؛ "وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ"، انسان باید از نظر روحی و معنوی دارای قدرت باشد. منشاء این قدرت چیست؟ در نقطه مقابل کسانی که دچار ضعف نفسانی هستند، این ضعف ناشی از چیست؟ حضرت فرمودند قدرت و توانایی انسان به میزان یقین اوست. اگر بر یقین خود بیافزاییم، در واقع بر توان خود افزوده ایم. هرچه یقین بالاتر باشد قدرت روحی انسان بالاتر می رود. از این رو کسی که در شک و دو دلی زندگی می کند، دچار ضعف و سستی است. او نمی تواند واقعیت ها را درست ببیند و نمی تواند به موقع تصمیم بگیرد و به جا اقدام نماید. یقین نه تنها در سطح زندگی عادی بر قدرت و توان انسان می افزاید، بلکه حتی می تواند به انسان قدرت فوق طبیعی ببخشد. منشأ بسیاری از کارهای خارق العاده، همان "یقین" است.
علامه طباطبایی در تفسیر المیزان این روایت را نقل می کند که:
أنه ذکر عند النبی ص: أن بعض أصحاب عیسى ع کان یمشی على الماء- فقال ص: لو کان یقینه أشد من ذلک لمشى على الهواء[2]
خدمت پیامبر(ص) مطرح شد که بعضی از اصحاب عیسی بن مریم بر روی آب راه می رفتند و در آب سقوط نمی کردند. پیامبر اکرم(ص) فرمودند اگر یقین شان بیشتر بود می توانستند در فضا حرکت کنند. از همین جهت است که حضرت امیرالمؤمنین(ع) در این نامه فرمودند با یقین بیشتر، خودتان را تقویت کنید و قدرت خودتان را افزایش دهید.
این جا دو تا بحث وجود دارد: بحث اول این است که "یقین" که در معارف اسلامی و در کلام امیرالمؤمنین(ع) و همچنبن در قرآن کریم به کار رفته است، یعنی چه و چه مفهومی دارد؟ نکته دوم هم این که یقین چه آثار و پیامدهایی دارد؟
قبل از ورود به بحث نیاز است تا مقدمه کوتاهی بیان شود. اجمالاً می دانیم که در منابع اسلامی فراوان به "یقین" تشویق و ترغیب شده است. در نهج البلاغه هم این موضوع مکرر آمده است. در نهج البلاغه آمده است که ایمان دارای چهار پایه است، که یک پایه آن یقین است.[3] و امام کاظم(ع) می فرمایند اسلام دارای مراتب است. گام نخست اسلام است، گام دوم ایمان است، مرحله سوم تقواست، مرحله چهارم و مرحله نهایی یقین است.[4] اگر هم حضرت بخواهند کسی را بستایند او را با یقین می ستایند. وقتی هم می خواهند مراتب خودشان را بیان کنند با یقین بیان می کنند، که "إِنِّی لَعَلَى یَقِینٍ مِنْ رَبِّی"[5]، من به مرحله یقین رسیدم. خلاصه این که یقین در منابع ما دارای فضیلت بالایی است. ولی امروز در فرهنگ رایج بشری یقین چیز پسندیده ای نیست و دائماً تقبیح می شود. اگر آثار روشنفکران امروزی را ملاحظه بفرمایید حتی آنهایی که با معارف اسلامی هم، کم و بیش آشنا هستند، وقتی صحبت از یقین به میان می آید، چهره های خود را درهم می کشند. این فاصله بین آنچه که در منابع اسلامی وجود دارد با آن چه که امروز درباره یقین مطرح می شود، در وحله اول ناشی از این است که بشر امروز معتقد است یقین دست یافتنی نیست. و در مرحله دوم به این دلیل است که می گوید اگر دست یافتنی هم باشد، مفید نیست. لذا اصلاً نباید به یقین تشویق کرد و در صدد رسیدن به آن بود.
آنها می گویند دست یافتنی نیست، زیرا یقین دربرابر شک است. و امروز مبانی معرفتی اجازه نمی دهد که ما به یقین برسیم. معرفت بشر آمیخته با سؤالات و ابهامات است و ما در معرفت به مرحله قطع نمی رسیم. لذا باید دور یقین را خط کشید و توقع و انتظار این که انسانی به یقین برسد را نداشت. این تفکر ایمان را از یقین تخلیه کرده است و به جای یقین عنصر دیگری به نام "امید" جایگزین کرده است. می گویند همین مقدار که انسان امید داشته باشد، مؤمن است. کسی که امید دارد که بیمارش با دعا و لطف الهی شفا پیدا کند، امید دارد که خداوند مشکلی را حل کند، همین امید، ایمان است و برای ایمان کفایت می کند. تا وقتی امید هست ایمان هم هست. چه وقت انسان از ایمان خارج می شود؟ وقتی امیدش را از دست بدهد. وقتی که یأس پیدا کرد، کفر است. پس بنا بر این نظر نباید مبنای ایمان را یقین قرار داد، که هرکس یقین دارد مؤمن است، هرکس یقین ندارد مؤمن نیست. مرزبندی نباید براساس یقین باشد. بلکه مرزبندی براساس امید است.[6] سپس اضافه می کنند اگر کسی در ایمان خودش با شک و اضطراب و دلهره همراه باشد و مسائل ایمانی برای او جنبه قطعی و جزمی پیدا نکرده باشد، دائماً در تلاش و سعی است، تا ایمان خودش را حفظ و کامل کند، همین سعی و تلاش، ایمان است. همین نگرانی از این که مبادا ایمانم را از دست بدهم، کافی است و دیگر نباید بیشتر از این دنبال یقین بود. این بحث ها در کلام جدید مطرح می شود و این جا مجالی برای رسیدگی کامل نسبت به این مسائل نیست.
نکته دیگری را نیز مطرح می کنند. می گویند علاوه بر این که یقین دست یافتنی نیست، اگر فرضاً دست یافتنی هم باشد مفید نیست. زیرا انسانی که به یقین می رسد، به تعصب مبتلا می شود، به جزم اندیشی گرفتار می شود. دیگر اعتنایی به حرف، نظر و اندیشه دیگران ندارد. می گوید حقیقت پیش من است و همه را تخطئه می کند. دیگران را در گمراهی می بیند. که نتیجه این دیدگاه استبداد است. در حالی که اگر انسان از ادعای یقین تنزل کند، می گوید من شاید یک سهم و حظ و بهره ای از حقیقت داشته باشم، دیگران هم ممکن است یک سهمی از دریافت حقیقت داشته باشند. در این صورت تعامل بین انسان ها امکان پذیر می شود. همه تا حد و اندازه ای در کنار سفره حقیقت قرار گرفته اند، می توانند با همدیگر تفاهم داشته باشند. و گرنه هرکسی که به یقین رسیده، دیگران را باطل می بیند و در نتیجه از موضع بالا با آنها برخورد می کند. و چون یقین دارد که خودش درست می گوید و یقین دارد که دیگران بر خطا و باطل هستند، می خواهد خطا و باطل را نابود کند و در نتیجه نسبت به دیگران استبداد به خرج می دهد و می خواهد همه را نابود کند و از بین ببرد. لذا یقین، نه دست یافتنی است و نه واقعاً چیز خوبی است که بخواهیم به دنبال کسب آن باشیم، در نتیجه باید از یقین صرف نظر کرد.
به بشر امروز تعلیم داده می شود که دنبال یقین نرود، شک ها را جدی بگیرد. در این صورت معرفتش کامل تر می شود، چون دنبال سؤال و پرسش می رود و در نتیجه بیشتر و بهتر می فهمد و خطاهای خودش را کشف می کند. پس فهمش کامل تر می شود. تحملش نسبت به دیگران بیشتر می شود، بردبار می شود، نسبت به دیگران اهل مدارا می شود، چون معتقد است که ممکن است من اشتباه کنم، چرا باید دیگران را حذف کنم؟ این فرهنگی است که امروز وجود دارد و تبلیغ و ترویج می شود. در حالی که یقین به انسان می گوید خطایی وجود ندارد.
ولی باید توجه داشت که علیرغم همه این تفاسیر، آن چه که در قرآن و نهج البلاغه آمده دعوت به یقین است. در این جا امیرالمؤمنین(ع) می فرمایند "وَ قَوِّهِ بِالْیَقِینِ" پسرم! دنبال این باش که یقینت را افزایش دهی. البته یقین چیز ساده و راحتی نیست که انسان به سهولت به آن دسترسی پیدا کند. ولی آن چه که از منابع استفاده می شود این است که باید به دنبال آن بود. البته اگر یقین با ویژگی هایی که در منابع دینی مطرح شده، همراه باشد، آن مشکلات و محذورات اخلاقی هم که امروزه عنوان می شود، اتفاق نمی افتد، یعنی با مدارا هم تضاد پیدا نمی کند. نمونه بارز آن خود امیرالمؤمنین(ع) است که مکرراً فرموده، "مَا شَکَکْتُ فِی الْحَق"،[7] و یا "إِنِّی لَعَلَى یَقِینٍ مِنْ رَبِّی"[8] من دارای یقین هستم، در عین حال از نظر مدارا و رعایت اخلاق هم در زندگی ایشان نه نسبت به مخالف و نه نسبت به دیگران، کم تحملی دیده نمی شود، از جاده عدل و انصاف هم خارج نشده و توانسته بین یقین و صبر و بردباری و متانت را جمع کند، حقوق دیگران حتی کسانی که مخالف او هستند را رعایت کند. اصولا یقین، درک عالی تر و کامل تر است، و معرفت عالی، نمی تواند منشأ فساد و بداخلاقی باشد.
از طرف دیگر باید توجه داشت که این مراتب و تشویق هایی که نسبت به یقین در منابع دینی وجود دارد- که اینجا برخی از مواردش ذکر می شود- اختصاص به معصومین ندارد. مثلاً همین دعای مکارم الاخلاق در صحیفه سجادیه، یک دعای عمومی است که با این جمله شروع می شود؛ "اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ بَلِّغْ بِإِیمَانِی أَکمَلَ الْإِیمَانِ، وَ اجْعَلْ یقِینِی أَفْضَلَ الْیقِینِ"، حضرت امام سجاد(ع) به ما آموزش می دهد که اول مرحله عالی ایمان و بعد افضل مراتب یقین را از خدا بخواهید. یعنی در منابع اسلامی تشویق شده که دنبال یقین بگردید و برای دست آوردن یقین که گوهر بسیار ارزشمندی است سعی و تلاش کنید. البته یقین مراتب دارد. همین جا هم که حضرت می فرمایند افضل مراتب یقین را بخواهید، یعنی به یقین اندک هم قناعت نکنید، سعی کنید مراتب بالاتر یقین را بخواهید.
مطلب دیگر درباره حقیقت یقین است. یقین در برابر شک است. ولی باید توجه داشت که در مقابل شک از کلمات مختلفی می توان استفاده کرد ولی از آن کلمات در معارف اسلامی استفاده نشده است. مثلاً در برابر شک از "جزم" هم می شود استفاده کرد، جزم هم به همین معناست ولی در ادبیات دینی ما متعارف نیست. شاید به آن جهت که "جزم" با "جهل" هم جمع می شود. و جزم اندیشی با تعصب ورزی توأم می شود. کلمه دیگری که در برابر شک می توان استفاده کرد "قطع" است، که آن هم در معارف دینی ما رایج نیست. در قطع، بیش از آنکه جنبه شناخت و معرفت مطرح باشد، به عنوان یک حالت نفسانی مطرح است که در آن تردید وجود ندارد. در ادبیات دینی به جای قطع و جزم و امثال آنها کلمه یقین به کار رفته است. زیرا یقین علاوه بر آن که "معرفت" و "شناخت" است و علاوه بر آن که شک در آن وجود ندارد، معرفتی است که نفس انسان آن را پذیرفته و به آن باور پیدا کرده است. اگر انسان در مسأله ای شک نداشته باشد و ذهن و عقل و فکر او، به جزم رسیده باشد، برای یقین کافی نیست. در واقع جزم و قطع هست، هیچ احتمال خطایی هم داده نمی شود، هیچ تردیدی هم وجود ندارد، ولی در عین حال به یقین نرسیده است. یقین چیزی بر جزم و بر قطع اضافه دارد. در واقع باید آن چه را که انسان به شکل قطعی، ذهن و فکرش قبول کرده، دلش هم بپذیرد تا تبدیل به یقین شود. یک ارتباطی بین این دو مرحله از وجود انسان است. بخش فکری، که انسان شک و تردیدی نداشته باشد، سپس روح و قلب انسان هم باید آن چه را که فکر پذیرفته، بپذیرد. علماء اخلاق از این مثال زیاد استفاده می کنند که، عقل و فکر انسان می پذیرد کسی که از دنیا رفته به کسی کاری ندارد، متعرض کسی نمی شود ولی در عین حال انسان از خوابیدن کنار جسد مُرده، وحشت می کند. حال اگر این اتفاق در شب و یا محیط قبرستان و مثلا کنار تعداد زیادی جنازه بیفتد، وحشت انسان هم بیشتر می شود. این در حالی است که ذهن انسان بی خطری جسد مُرده را پذیرفته، قطع هم پیدا کرده، جزم هم پیدا کرده، ولی بین آن چه که ذهن قبول می کند و آن چه که دل قبول می کند، فاصله است. این ذهنیت قطع و جزم باید وارد دل شود. اگر این انتقال صورت گرفت یعنی این امور قطعی چنان شود که برای انسان روشن شود، علاوه بر این روح انسان نیز آن را بپذیرد و برای آدم جا بیافتد و انسان نسبت به آن آرامش پیدا کند، تنها دغدغه ها و تردیدهای ذهنی نباشد، بلکه همراه با دغدغه ها و تردیدهای روحی باشد، این جاست که انسان به نقطه یقین نزدیک می شود. لذا به صرف این که انسان یک معرفت فلسفی یا معرفت علمی یا منطقی پیدا کند، از نوع معرفتی که در قضایای ریاضی پیدا می شود، کافی نیست. یقین، روشنایی است.
در نهج البلاغه حضرت به بندگان خدا خطاب می کنند:
عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَیْهِ عَبْداً أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ الْحُزْنَ ... فَهُوَ مِنَ الْیَقِینِ عَلَى مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْس[9]
محبوب ترین بندگان در نزد خداوند کسانی هستند که توانسته اند به لطف و امداد الهی بر خودشان تسلط پیدا کنند. خدا آن ها را نسبت به خودشان کمک کرده است. ایشان حزن را در درون خودشان، (حزن و نگرانی نسبت به آینده، حزن و نگرانی نسبت به خطراتی که در مسیر قرار دارد)، به صورت جامه زیرین خودشان در آورده اند. کلام امام(ع) ادامه پیدا می کند تا اینجا که می فرمایند رسیدن به یقین مانند این است که آفتاب را می بیند و آن را درک می کند. وقتی آفتاب به عنوان مثال در این جا مطرح می شود که یقین چگونه انسان را روشن می کند، هیچ ابهامی برای انسان باقی نمی ماند. توقع و انتظاری که دین از بشر دارد، از انسان مؤمن دارد این است که حقیقت عالَم برای انسان آفتابی شود. در این آفتابی شدن حجاب ها و موانعی که در مسیر معرفت معمولاً در مقابل دیدگان انسان وجود دارد، از بین می رود.
قرآن نیز تصریح کرده است که با علم الیقین، حقایق عالم، خود را نشان می دهد:
کلاَ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ لَترَوُنَّ الجْحِیمَ[10]
اگر شما علم یقین داشته باشید، (چون باور کردن این مطلب برای انسان سخت است، خداوند مسأله را قطعی کرده و لام تأکید، همراه با نون تأکید ثقیله می گوید)، حتماً شما جهنم را می بینید. در این آیات منظور این نیست که اگر علم الیقین داشته باشید حتماً به جهنم می روید و آن را می بینید. این که هنری نیست، همه جهنمی ها می روند و جهنم را می بینند، این که کمال نیست. منظور این است که همین جا کسانی که علم الیقین دارند، آن طرف را می بینند و البته همان طور که جهنم را می توانند ببینند، بهشت را هم می توانند ببینند. همه آن چه که در آن عالم می گذرد برای اهل یقین و کسانی که علم الیقین دارند، هم اینک روشن است. این آفتابی شدن است. این کاری را که امروز این دستگاه ها در تصویربرداری پزشکی می کنند که آن چه را که در ظاهر نمی بیند این دستگاه نشان می دهد. مغز را نشان می دهد، دستگاه گوارش را نشان می دهد، پزشک متخصص که نشسته بعد می گوید که در پشت سر چه می گذرد؟ این ها با این ابزار است و در دنیا هست و با این محدودیت هایی که وجود دارد. خداوند می فرماید اگر یقین باشد این راه باز است. و مستقیماً می تواند آنچه را در آخرت اتفاق می افتد، هم اینک مشاهده کنید.
در روایتی نقل شده است که پیامبر اکرم(ص) وارد مسجدی که در ابتدا اصحاب صفه، یعنی مسلمانانی که هجرت کرده بودند و در مدینه جایی نداشتند، همان جا زندگی می کردند، شدند. متن روایت را مرحوم کلینی با سند معتبر از امام صادق(ع) نقل کرده است؛
إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص صَلَّى بِالنَّاسِ الصُّبْحَ فَنَظَرَ إِلَى شَابٍّ فِی الْمَسْجِدِ وَ هُوَ یَخْفِقُ وَ یَهْوِی بِرَأْسِهِ مُصْفَرّاً لَوْنُهُ قَدْ نَحِفَ جِسْمُهُ وَ غَارَتْ عَیْنَاهُ فِی رَأْسِهِ فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص کَیْفَ أَصْبَحْتَ یَا فُلَانُ قَالَ أَصْبَحْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مُوقِناً فَعَجِبَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ قَوْلِهِ وَ قَالَ إِنَّ لِکُلِّ یَقِینٍ حَقِیقَةً فَمَا حَقِیقَةُ یَقِینِکَ فَقَالَ إِنَّ یَقِینِی یَا رَسُولَ اللَّهِ هُوَ الَّذِی أَحْزَنَنِی وَ أَسْهَرَ لَیْلِی وَ أَظْمَأَ هَوَاجِرِی فَعَزَفَتْ نَفْسِی عَنِ الدُّنْیَا وَ مَا فِیهَا حَتَّى کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى عَرْشِ رَبِّی وَ قَدْ نُصِبَ لِلْحِسَابِ وَ حُشِرَ الْخَلَائِقُ لِذَلِکَ وَ أَنَا فِیهِمْ وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ الْجَنَّةِ یَتَنَعَّمُونَ فِی الْجَنَّةِ وَ یَتَعَارَفُونَ وَ عَلَى الْأَرَائِکِ مُتَّکِئُونَ وَ کَأَنِّی أَنْظُرُ إِلَى أَهْلِ النَّارِ وَ هُمْ فِیهَا مُعَذَّبُونَ مُصْطَرِخُونَ وَ کَأَنِّی الْآنَ أَسْمَعُ زَفِیرَ النَّارِ یَدُورُ فِی مَسَامِعِی فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِأَصْحَابِهِ هَذَا عَبْدٌ نَوَّرَ اللَّهُ قَلْبَهُ بِالْإِیمَانِ ثُمَّ قَالَ لَهُ الْزَمْ مَا أَنْتَ عَلَیْهِ فَقَالَ الشَّابُّ ادْعُ اللَّهَ لِی یَا رَسُولَ اللَّهِ أَنْ أُرْزَقَ الشَّهَادَةَ مَعَکَ فَدَعَا لَهُ رَسُولُ اللَّهِ ص فَلَمْ یَلْبَثْ أَنْ خَرَجَ فِی بَعْضِ غَزَوَاتِ النَّبِیِّ ص فَاسْتُشْهِدَ بَعْدَ تِسْعَةِ نَفَرٍ وَ کَانَ هُوَ الْعَاشِرَ.[11]
حضرت نماز صبح را با مردم خواندند. به جوانی در مسجد برخورد کردند که حالت عادی و طبیعی نداشت، به وضعی بود که حتی نمی توانست خودش را حفظ کند، سرش را نگه دارد، رنگش پریده بود. بدنش به شدت لاغر و نحیف شده بود. دو چشمش هم در حدقه فرو رفته بود و گود افتاده بود. حضرت فرمودند که حالت چطور است؟ چه شده؟ گفت من در حالی هستم که به یقین رسیدم. پیامبر(ص) تعجب کرد، عجب ادعای بزرگی! حضرت فرمودند یقین حقیقتی دارد. حقیقت یقین تو چیست؟ جوان گفت، اول این که نگرانی همه وجود مرا گرفته، می لرزم، می ترسم. (این حالت بی خیالی که در بین ما رایج است، نشان دهنده ضعف ایمان است. ایمان برای انسان نگرانی آفرین است). شب خوابم نمی برد و دچار بی خوابی هستم. همه وجود مرا این حالت فراگرفته و دنیا وَ مَا فِیهَا، از چشم من افتاده است و به هیچ چیز رغبتی ندارم. انگار می بینم عرش الهی نصب شده و مردم برای حساب در پیشگاه ربوبی آماده می شوند. حشر خودم را می بینم. می بینم که اهل بهشت، مشغول استفاده از نعمت های الهی هستند. و در مقابل یکدیگر بر تختها نشسته اند. جهنمی ها را هم در حال عذاب می بینم. مثل این که الان صدای جهنم و زفیر نار را می شنوم. پیامبر(ص) تأیید کرد، فرمودند راست می گوید. این بنده ای است که خداوند قلب او را با ایمان روشن کرده است. یقینی که صحبت از آن است و به ما تشویق کردند این است. این یقین منشاء برای عدم مدارا نیست، این یقین منشاء برای استبداد و بداخلاقی کردن نیست، این یقین، یک نگاه نافذ به سراسر هستی است. سپس پیامبر(ص) به او فرمودند این حالت خودت را حفظ و نگهداری کن. جوان عرض کرد برای من دعا کنید که من در رکاب شما به شهادت برسم. پیامبر(ص) هم خواسته او را اجابت کردند و این دعا را در حق او کردند.
امیرالمؤمنین(ع) نیز در آخر عهدنامه مالک اشتر دعا کردند که ای مالک من از خدا می خواهم که شهادت را روزی من و تو کند. دعا برای شهادت، جزء دعاهای ویژه است. همین طور هم شد، هم مالک اشتر و هم امیرالمؤمنین(ع) به شهادت رسیدند. ظاهرا یک مراتبی وجود دارد که جز با شهادت در آن عالم تحقق پیدا نمی کند. برای امام حسین(ع) هم بود که "إن لک درجۀ عندالله لن تنالها الا بالشهادۀ"، درجه و موقعیتی در پیشگاه الهی داری که فقط با شهادت، می توانی به آن موقعیت برسی. به هرحال آن یقینی که در معارف ما و در قرآن کریم مطرح است، این است. این یقین درک حقیقی هستی است که خداوند در اختیار حضرت ابراهیم قرار داد. که در سوره انعام نسبت به جناب ابراهیم خلیل(ع) اینطور آمده که:
وَ کَذلِکَ نُری إِبْراهیمَ مَلَکُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنین[12]
ما حقیقت جهان را از آسمان ها و زمین به جناب ابراهیم نشان دادیم. یکی از اهداف و اغراض این بود که این حقیقت را ببیند تا از اهل یقین باشد. علامه طباطبایی در ذیل همین آیه شریفه می فرماید که یقین از مشاهده ملکوت جدا نمی شود.
و یتبین به أن الیقین لا ینفک أن مشاهدۀ الملکوت[13]
از این آیه استفاده می شود که یقین، یعنی دیدن حقیقت عالم و ملکوت عالم. اگر کسی بگوید که این مشاهده ملکوت، برای حضرت ابراهیم اتفاق افتاده است، آیا ممکن است برای دیگران هم اینگونه باشد؟ خدا در قرآن نسبت به بقیه هم فرموده:
أَ وَ لَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض[14]
چرا به ملکوت آسمان ها و زمین نگاه نمی کنید؟ اگر راه بسته بود، این چه توقع و انتظاری بود که خدا از دیگران داشته باشد که چرا نگاه نمی کنید؟ وقتی می توان مؤاخذه و ملامت کرد، که راه باز باشد. ابراهیم را به عنوان مثال می گوید به او نشان دادیم، حقیقت را دید، به مرحله یقین هم رسید. به دیگران هم می گوید شما بیایید، این راه مسدود نیست، حالا هرکسی به اندازه استعداد خودش و ظرفیت خودش می تواند در این مسیر قدم بردارد.
بازگردیم به روایتی که از علامه طباطبایی از المیزان نقل شد. خدمت پیامبر اکرم(ص) صحبت شد که برخی از یاران عیسی بن مریم روی آب راه می رفتند، پیامبر(ص) فرمودند:
لَوْ کانَ یقینُهُ اشَدَّ مِنْ ذلِک یَمشی عَلَی الْهَواءِ،
اگر یقین بیشتری داشتند، کارهای بالاتری هم می توانستند انجام دهند، حتی می توانستند در فضا حرکت کنند و قدم بردارند. یقین که یک امر قلبی و معرفتی و درونی است، اثرش این است که شخص می تواند چنین کارهایی انجام دهد. این یقین، یقین به مبدأ عالم است، یقین به این که همه چیز در دست اوست. علامه طباطبایی این جا می فرمایند:
فالحدیث- کما ترى- یؤمئ إلى أن الأمر یدور مدار الیقین بالله سبحانه و إمحاء الأسباب الکونیة عن الاستقلال فی التأثیر، فإلى أی مبلغ بلغ رکون الإنسان إلى القدرة المطلقة الإلهیة انقادت له الأشیاء على قدره[15]
منظور از یقین این است که انسان به جایی برسد که بفهمد هیچ کس و هیچ چیز در این نظام آفرینش کاره ای نیست.، خداوند است که تأثیر می گذارد. اگر کسی برای غیر خدا تأثیر و دخالتی در امور قائل باشد، مشرک است. باید دانست تأثیری که به اشیاء نسبت داده می شود، همه اراده و مشیت خداست که از این طریق، ظهور و بروز پیدا می کند. هیچ کسی از خودش هیچ چیز ندارد. اگر آینه ای نور را انعکاس می دهد، به این خاطر است که مقابل نور خورشید قرار گرفته و نور خورشید را منعکس می کند. هیچ کسی در هیچ کجای این عالم، حتی شیطان، هیچ کاری بدون اذن و مشیت الهی نمی تواند انجام دهد. هیچ کسی در برابر خداوند قرار ندارد، خداوند در همین نظام به شیطان مهلت داده. از خداوند مهلت خواست، خداوند به او مهلت داد، آن هم بدون مشیت الهی نمی تواند اتفاق بیافتد. مرحوم علامه طباطبایی می فرمایند توحید این است که تمام اسباب تاثیر گذار در عالم را غیر مستقل بدانیم. این یقین است. اگر شخص قدرت الهی را به صورت مطلق (یعنی قدرت دیگری را در مقابلش نپذیرفت. زیرا پذیرش قدرت دیگر یعنی محدود کردن این قدرت، در حالی که قدرت خداوند محدود نیست) پذیرفت، به مقدار همان معرفت، همه نظام تسلیم وجود انسان می شود و کسانی که احیاناً می توانند کارهای خارق العاده ای انجام دهند، به این خاطر است که قدرت الهی را شناخته اند.
در ادامه نامه، امیرالمؤمنین(ع) به فرزند گرامی شان فرمودند یقینت را تقویت کن ولی یقین کافی نیست. در کنار یقین، روشن بینی هم لازم است. "وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ" این حکمت چیست؟ معمولاً حکیم را فیلسوف و حکمت را فلسفه می دانیم. همچنین حکمت را به حکمت نظری و حکمت عملی تقسیم می کنیم. که حکمت عملی اخلاق می شود و حکمت نظری همین فلسفه ای است که به مباحث نظری می پردازد. ولی آیا در قرآن کریم حکمت به همین معناست؟ وقتی خداوند می فرماید:
وَلَقَدْ آتَیْنَا لُقْمَانَ الْحِکْمَةَ،[16]
ما به لقمان حکمت دادیم، لقمانِ حکیم شد. این یعنی چه؟ یعنی لقمان مثل افلاطون و ارسطو و امثال این ها یا بعدی ها فیلسوف بود؟ یا این که خداوند در قرآن می فرماید:
یُؤْتِی الْحِکْمَةَ مَنْ یَشاءُ وَ مَنْ یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثیرا[17]
جالب است که خداوند همه آن چه را که در این دنیا هست، جمع می کند می گوید ناچیز است.[18] خدایی که همه دنیا را ناچیز می داند، حکمت را خیر کثیر می داند. این حکمت چیست؟ از آیات قرآن این طور استفاده می شود که حکمت یک دستورالعمل است، یک راهنما برای رفتار انسان است. کسی که کار را درست و به جا انجام می دهد، حکیم است. و لذا مفهوم حکمت در قرآن با اصطلاحی که فلاسفه دارند و حکمت را به معنای فلسفه می دانند و به فیلسوفان حکیم می گویند، فرق می کند. ما باید مفاهیم را در فرهنگ قرآنی در نظر بگیریم. حکمت آن چیزی است که به رفتار انسان استقامت و تعادل می بخشد. حکمت، قوه تشخیص حق از باطل است، تشخیص راستی از دروغ است.[19]
برای این که معلوم شود که حکمت در قرآن کریم چگونه است، اشاره مختصری به آیات 22 تا 39 سوره اسراء می شود.
لَّا تجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَاهًا ءَاخَرَ فَتَقْعُدَ مَذْمُومًا مخّْذُولًا(22)
* وَ قَضىَ رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُواْ إِلَّا إِیَّاهُ وَ بِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَنًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لهَّمَا أُفٍّ وَ لَا تَنهَرْهُمَا وَ قُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا(23)
وَ اخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُل رَّبّ ارْحَمْهُمَا کَمَا رَبَّیَانىِ صَغِیرًا(24)
رَّبُّکمُ أَعْلَمُ بِمَا فىِ نُفُوسِکمْ إِن تَکُونُواْ صَالِحِینَ فَإِنَّهُ کَانَ لِلْأَوَّابِینَ غَفُورًا(25)
وَ ءَاتِ ذَا الْقُرْبىَ حَقَّهُ وَ الْمِسْکِینَ وَ ابْنَ السَّبِیلِ وَ لَا تُبَذِّرْ تَبْذِیرًا(26)
إِنَّ الْمُبَذِّرِینَ کاَنُواْ إِخْوَانَ الشَّیَاطِینِ وَ کاَنَ الشَّیْطَنُ لِرَبِّهِ کَفُورًا(27)
وَ إِمَّا تُعْرِضَنَّ عَنهْمُ ابْتِغَاءَ رَحْمَةٍ مِّن رَّبِّکَ تَرْجُوهَا فَقُل لَّهُمْ قَوْلًا مَّیْسُورًا(28)
وَ لَا تجَعَلْ یَدَکَ مَغْلُولَةً إِلىَ عُنُقِکَ وَ لَا تَبْسُطْهَا کلَّ الْبَسْطِ فَتَقْعُدَ مَلُومًا محّْسُورًا(29)
إِنَّ رَبَّکَ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَ یَقْدِرُ إِنَّهُ کاَنَ بِعِبَادِهِ خَبِیرَا بَصِیرًا(30)
وَ لَا تَقْتُلُواْ أَوْلَادَکُمْ خَشْیَةَ إِمْلَاقٍ نحّْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِیَّاکمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ کَانَ خِطًا کَبِیرًا(31)
وَ لَا تَقْرَبُواْ الزِّنىَ إِنَّهُ کاَنَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلًا(32)
وَ لَا تَقْتُلُواْ النَّفْسَ الَّتىِ حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا بِالْحَقّ وَ مَن قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیِّهِ سُلْطَانًا فَلَا یُسْرِف فىّ الْقَتْلِ إِنَّهُ کاَنَ مَنصُورًا(33)
وَ لَا تَقْرَبُواْ مَالَ الْیَتِیمِ إِلَّا بِالَّتىِ هِىَ أَحْسَنُ حَتىَ یَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ کاَنَ مَسْولًا(34)
وَ أَوْفُواْ الْکَیْلَ إِذَا کلْتُمْ وَ زِنُواْ بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِیمِ ذَالِکَ خَیرْ وَ أَحْسَنُ تَأْوِیلًا(35)
وَ لَا تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤَادَ کلُ أُوْلَئکَ کاَنَ عَنْهُ مَسُولًا(36)
وَ لَا تَمْشِ فىِ الْأَرْضِ مَرَحًا إِنَّکَ لَن تخْرِقَ الْأَرْضَ وَ لَن تَبْلُغَ الجِبَالَ طُولًا(37)
کلُ ذَالِکَ کاَنَ سَیِّئُهُ عِندَ رَبِّکَ مَکْرُوهًا(38)
ذَالِکَ مِمَّا أَوْحَى إِلَیْکَ رَبُّکَ مِنَ الحْکْمَةِ وَ لَا تجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَاهًا ءَاخَرَ فَتُلْقَى فىِ جَهَنَّمَ مَلُومًا مَّدْحُورًا(39)
همین طور که ملاحظه می شود، خداوند حدود پانزده آیه دستورات عملی را بیان فرموده، بعد از پانزده آیه می فرماید آن چه را که از حکمت، پروردگارت به تو وحی کرده است، این است. پانزده دستورات عملی است که خداوند آنها را به عنوان حکمت قرار داده است. این آیات، همه دستورات عملی هستند. حکیم هم کسی است که این نظام رفتاری را پذیرفته و به آن مقید است. و می فهمد که در چه جایگاهی چه عملی انجام دهد. در واقع یک نظام ارزشی است.
پس توصیه ای که امیرالمؤمنین(ع) نسبت به امام مجتبی(ع) دارد "وَ نَوِّرْهُ بِالْحِکْمَةِ" به این دلیل است که انسان برای حرکت کردن احتیاج به روشنایی دارد. گام نهادن در تاریکی خطرناک است. حضرت فرمودند آن روشنایی و آن چه که مسیر را برای انسان مشخص می کند، حکمت است. حکمت به انسان راه را نشان می دهد.
[1] - تکاثر، 1
[2] - المیزان فی تفسیر القرآن، ج6، ص187
[3] - نهج البلاغه، قصار 31 (وَ سُئِلَ ( علیهالسلام )عَنِ الْإِیمَانِ فَقَالَ الْإِیمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ عَلَى الصَّبْرِ وَ الْیَقِینِ وَ الْعَدْلِ وَ الْجِهَاد)
[4] - الکافی، ج 2، ص 51 ( الایمان فوق الاسلام بدرجۀٍ و التقوی فوق الایمان بدرجۀٍ والیقین فوق التقوی بدرجۀ)
[5] - نهج البلاغه، خطبه 22
[6] - یکی از اندیشمندان معاصر در این باره می گوید: « هزاران دعای مستجاب نشده در عالم بوده و هست. اما مؤمنان دست از دعا بر نداشته اند و بر نمی دارند. این معنایش چیست؟ معنایش این است که حقیقت ایمان "امید" است، حقیقت ایمان یقین نیست. شما یقین ندارید که این دعا مستجاب می شود بلکه به احتمال قوی می دانید که مستجاب نمی شود. اما امید دارید. این همان حرفی است که پاره ای از معرفت اندیشان جدید می گویند. در مقابل ایمان، چه می نشیند، یأس، نه کفر!»
آری انسان شاک هم می تواند با امید و رجاء دعا کند، ولی دین از ما دعای توأم با یقین خواسته است: "فإذا دعوت فاستیقن بالإجابۀ" (الکافی، ج 2، ص 473) به علاوه "امید به رحمت" یک موضوع است و معرفت یقینی به "وجود خدای رحیم" موضوع دیگری است. لذا یأس، کفر در جهانبینی نیست، هرچند موجب کفر در عمل می شود.
[7] - همان، خطبه 4
[8] - همان، خطبه 22
[9] - همان، خطبه 87
[10] - تکاثر، آیه 5 و 6 (هرگز چنین نیست، اگر با علم یقینى مىدانستید. حتماً دوزخ را مىدیدید.)
[11] - الکافی (ط - الإسلامیة)، ج2، ص53
[12] - انعام، 75
[13] - المیزان فی تفسیرالقرآن، ج 1، ص 273
[14] - اعراف، 185
[15] - المیزان فی تفسیر القرآن، ج6، ص 187
[16] - لقمان، 12
[17] - بقره، 269 خدا) به هر کس (شایسته بداند و) بخواهد فرزانگى عطا کند و به هر کس فرزانگى داده شود، پس بیقین خیرى فراوان [به او] داده شده است)
[18] - نساء، 77 قُلْ مَتاعُ الدُّنْیا قَلیل
[19] - مجمع البیان، ذیل آیه 32 سوره بقره: الحکمۀ هی التی تقف لک علی مرّ الحق الذی لایخلطه باطل والصدق الذی لایشوبه کذب