رابطه ولایت عرفانی و ولایت فقهی درنظریه امام خمینی(س)
18 آذر ماه 1395 - سلسله نشست های گوهر معرفت - اصفهان
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین
مقدمه
با سلام و تهیت خدمت همه خواهران و برادران حاضر در جلسه. امروز سالروز شهادت امام حسن عسکری ع بود و امشب سرآغاز ولایت امام زمان عج می باشد. موضوع ولایت از مسائل اساسی و بنیادی برای جامعه شیعی است و اساسا رکن اصلی فکری و اعتقادی ما را همین موضوع تشکیل می دهد. لذا مناسب دانستم در این جلسه و به این مناسبت بحثی را درباره ولایت بخصوص از دیدگاه امام خمینی مطرح کنم.
ولایت موضوعی است که در علوم مختلف اسلامی مطرح می شود. از یک طرف جایگاهی در عرفان اسلامی دارد، از طرف دیگر در فقه اسلامی مورد بحث قرار میگیرد، در علم کلام در علم حدیث در تفسیر، پیوسته در بخشهای مختلف علوم اسلامی با این موضوع مواجه هستیم. آنچه در این جلسه مورد بحث میباشد،این است که بین دو تلقی مختلف که در دو دانش از دانشهای اسلامی مطرح شده است یعنی عرفان و فقه مقایسه ای صورت پذیرد وروشن شود ولایت در نزد عارفان و ولایت در نزد فقیهان چه ارتباط و نسبتی با یکدیگر دارند. به خصوص این که در اینجا دیدگاه حضرت امام را مورد تاکید قرار میدهیم این است که حضرت امام هم ولایت عرفانی را در آثار خودشان مطرح کرده اند و هم ولایت فقهی را مطرح کرده اند و در هر دو باب تالیف مستقلی دارند. قهرا این سوال مطرح خواهد شد که ولایت فقهی با ولایت عرفانی چه ارتباطی پیدا می کند؟ و آیا هر کسی که دارای منصب ولایت فقهی است، پشتوانهای از ولایت عرفانی نیز دارد یا ندارد؟ البته این مساله هم دارای جنبه نظری است و هم جنبه عملی دارد. و در ادامه به برخی از آثار عملی این بحث اشاره خواهد شد.
ولایت عرفانی
عرفا بحث ولایت را از معنای لغوی خودش آغاز میکنند که ولایت به معنای قرب و نزدیکی است. نزدیکی نیز یک مفهوم دارای اضافه است یعنی نزدیکی نسبت به چه کسی را ولایت میگویند؟ در نزد عرفا ولایت یعنی نزدیکی به حضرت حق و قربت به الله!
این معنا که انسان میتواند به خدا نزدیک شود، یک سیر تدریجی در عبودیت و بندگی خدا برای انسان ایجاد میکند و آثار این نزدیکی در شخصیت و رفتار عبد نمایان میشود. تاجاییکه کسی که از این ولایت و قربت برخوردار میشود، هم از لحاظ معرفت و هم از لحاظ قدرت، سیطره وجودی پیدا میکند.امام خمینی در کتاب چهل حدیث، مرتبه عالی این ولایت را ولایت مطلقه یعنی مقام فیض مقدس دانسته اند(ص635). ائمه ع به عنوان صاحبان این ولایت شناخته میشوند و آنها را از اولیاءالله می دانیم. بر اساس دارا بودن همین ولایت، وقتی با آنها صحبت میکنیم و مثلا اذن ورود برای وارد شدن به حرم میگیریم «اشهد انک تسمع کلامی و ترد جوابی» میگوییم که من شهادت می دهم که سخن مرا می شنوی و سلام مرا پاسخ می دهی. این اعتقادی است که شیعه نسبت به ائمه ع دارد. اگر بخواهیم وسیعتر این موضوع را در منابع شیعی ببینیم مثلا در زیارت جامعه کبیره یا در منابع دیگرِ حدیثی وجود دارد کسی که دارای ولایت است از چنین منزلتی در نزد حق تعالی برخوردار میشود. اگر بحث را از ائمه گسترش داده و به سراغ انبیاء نیز برویم، خواهیم دید در قرآن برای انبیاء و اولیاء الهی نیز چنین شأنی دیده میشود. مثلا نسبت به حضرت عیسی آمده که به اذن الله کور را شفا میداد. ابرص را معالجه میکرد. در تعبیر قرآن این افعال به خدا نسبت داده نشده و اینگونه نبوده که خداوند مستقیما این کارها را انجام داد. بلکه این افعال به خود حضرت عیسی بن مریم نسبت داده شده است که او انجام می داد اما به اذن خداوند. یعنی اثر نفس حضرت عیسی تلقی شده است : «وابرئ الاکمه و الابرص و احیی الموتی باذن الله»(آل عمران/49)
ولایت فقهی
این موضوعی است که در عرفان مطرح میشود و مراتب سلوک الی الله و قرب به خدا و این که انسان تا کجا میتواند به خدا قرب پیدا کند و در هر مرتبه ای چه آثاری برای او وجود دارد. در حالی که در فقه وقتی مسئله ولایت مطرح میشود، مسئله تصدی امور «غیر» و تدبیر امور «غیر» مطرح است. مثلا در مورد شخصی که سفیه است یا شخص صغیر که مجاز نیست در اموال خودش تصرف نماید، تصرفات او منوط به اشراف کسی مانند پدر یا جد پدری است که بر او ولایت دارد. در اینجا مقصود مدیریت مالی نسبت به فرزند است که از مقوله قرب به خداوند نیست. بلکه خداوند این اختیار را برای پدر نسبت به امور فرزند قرار داده است که متصدی امور فرزند خردسال خود باشد. و خلاء موجود در تشخیص و تدبیر او را پر نماید.
این دو قلمرو کاملا متفاوت است. در مسئله ولایت در جامعه یا تصدی امور حکومت از تعبیر ولایت استفاده میشود، از تعبیر امامت استفاده میشود، از تعبیر خلافت استفاده میشود. ولی آنچه که باید مورد توجه قرار گیرد، این است که این ولایت و رهبری و کشورداری در جامعه پشتوانهای از آن ولایت معنوی نیز دارد یا ندارد؟ یعنی کسی که متصدی حکومت است، آیا الزاما از آن پشتوانه معنوی در قرب به خدا پیدا کردن برخوردار است یا او انسان عادی است که از جانب خداوند مسئولیتی بر عهده او قرار گرفته است تا بتواند امور جامعه را تدبیر نماید؟ مقصود این است که آیا کسی که در راس حکومت قرار می گیرد، یک انسان عادی و متعارف است؟ اگر عادی و متعارف باشد یعنی همان خطاها و اشتباهاتی که از دیگران سر میزند، ممکن است از او نیز سر بزند. و همان محدودیتهای فکری که برای دیگران وجود دارد برای او نیز وجود دارد. همان لغزشهایی که ممکن است برای دیگران اتفاق بیفتد، برای او نیز ممکن است اتفاق بیفتد و او یک انسان فوق العاده نیست و یا اینکه کسی که صاحب ولایت میشود و حکومت را به دست میگیرد دارای یک پشتوانه معنوی میشود و دیگر نباید او را به عنوان یک فرد عادی تلقی کرد بلکه دارای قداست و نزاهت و مصونیت میشود و احتمال خطایی که در مورد دیگران است، در مورد او وجود ندارد. یعنی او منزه و پاک میشود و دیگر احتمال خطایی درباره او وجود ندارد.
تفاوت ولایت جانشینان پیامبر با ولایت وکلا و نائبان ائمه
این بحث را باید در دو قسمت تفکیک شده مطرح کرد. قسمت اول این که کسانی که جانشینان پیامبر ص هستند یعنی ائمه ع در این موضوع چه وضعی دارند. قسمت دوم و مسئله دوم اینکه کسانی که جانشینان ائمه هستند و به تعبیر دیگر ولی فقیه تلقی میشوند و نائبان ائمه هستند، چه وضعیتی دارند و چه قضاوتی درباره ایشان میتوان داشت؟ ادله این دو موضوع باید به طور جداگانه مورد بررسی قرار گیرد و لزومی ندارد یک برداشت از هر دو موضوع شود و ممکن است که باهم متفاوت باشند و حکم متفاوتی داشته باشند. لذا این دو قسمت به صورت جداگانه مطرح می شود.
ولایت ائمه علیهم السلام
درباره بحث اول تنها به ذکر اعتقادات میپردازیم و به دلیل ضیق وقت مساله دوم را بیشتر مورد بحث قرار میدهیم.
اعتقاد شیعه این است که شخصیتی مانند امیرالمؤمنین ع هم در اوج ولایت معنوی است که پایه و اساس آن قرب نسبت به حق تعالی است. و هم منصب حکومت و اداره جامعه را از طرف خداوند داراست. یعنی هردو وجهِ ولایت را دارد ولی در دو شأن متفاوت و اگر کسی با منزلت ولایت عرفانی که برخوردار از عصمت و نزاهت ذاتیاست، وجود داشته باشد، دیگر نوبت به شخص دیگری برای تصدی امور جامعه و حکومت نمیرسد. حتی حضرت امام در آن نامه معروف به رئیس جمهور وقت اشاره فرمودند که حکومت شعبه ای از ولایت مطلقه پیامبر است. تعبیر شعبه نشان میدهد که ولایت مفوضه به پیامبر، دارای قلمرو وسیع و متنوعی است و حکومت بخشی از آن را تشکیل میدهد.
این مطلب البته هم مورد نظر و توجه حکیمان و فیلسوفان است و هم مورد توجه عالمان دین میباشد. در الهیات شفا ابن سینا در پایان مباحث، به مسئله حکومتداری پرداخته است که عبارت ابن سینا نشان میدهد که فیلسوفان مسلمان و حتی فیلسوفان یونانی معتقدند کسی شایستگی حکومت دارد که از پشتوانه حکمت (هم حکمت نظری و هم حکمت عملی) برخوردار باشد و فقط و فقط حکیمان و فیلسوفان میتوانند شهریار باشند.
«و رئوس هذه الفضائل عفه و حکمه و شجاعه و مجموعها العداله و من اجتمعت له معها ....» همه فضائل اخلاقی به عفت و حکمت و شجاعت باز میگردد و مجموعه آنها همان عدالت است. و کسی که علاوه بر عدالت حکمت نظری نیز داشته باشد، به مرتبه فوز و رستگاری میرسد. و اگر ویژگیهای انبیاء نیز به او اضافه شود، در این صورت انسان، خدایی انسانی میشود. و چنین انسانی که از نظر اخلاقی و فکری در اوج قرار گرفته است، شایستگی سلطنت روی زمین را دارد: «....وهو سلطان العالم الارضی و خلیفه الله فیه» و با این جملات، الهیات شفا به پایان میرسد.
در اینجا ملاحظه میشود حکما و فلاسفه نیز همان مطلبی را که عرفا بیان میکنند، به شکل دیگری مطرح کرده اند. هرچند از تعبیر ولایت عرفانی استفاده نکردهاند ولی از نظر آنها فیلسوف یعنی کسی که جامع حکمتین (نظری و عملی) است، شایسته حکومت میباشد. پس حکومت نیازمند این است که متصدی آن از چنین پشتوانه و ریشههای عمیق اندیشه و فکر و عمل برخوردار باشد. در منابع شیعه نیز این مساله عنوان شده است که چه کسی شایستگی حکومت دارد. در مکتبهای فکری و عرفی کسی که سیاستمدارتر است و قدرت تدبیر بیشتری دارد، شایسته حکومت کردن است. ولی شیعه به این اکتفا نمیکند که تنها «اشجع الناس» برای حکومت شایسته است بلکه شرایط بسیار سنگینی برای امامت قائل است. به اعتقاد شیعه یکی از شرایط اساسی امامت، عصمت است. یعنی نوعی از طهارت و نزاهت که شخص معصوم هرگز در زندگی خودش دچار آلودگی و گناه نشود. پس عصمت که ناشی از قرب به حق تعالی است، به مساله رهبری سیاسی و اجتماعی گره میخورد. و با این که در دو قلمرو مختلف هستند اما از یکدیگر بیگانه نیستند. در نتیجه با وجود معصوم احدی حق ندارد، در راس قدرت قرار بگیرد.
این امامت دارای جنبههای معنوی و سیاسی و اجتماعی است. از نظر ما شخصیتی مانند امیر المومنین علی بن ابیطالب علیه السلام همان طوری که به لحاظ معنوی و عرفانی و کمال نفسانی اول است، به لحاظ مدیریت سیاست و تدبیر جامعه هم اول است و این دو شأنیت نباید از هم تفکیک شود. اگر در احادیث کتاب الحجه کافی دقت شود، روایاتی از ائمه درباره امامت وجود دارد که این دو خصلت را با همدیگر و در یکدیگر تنیده نشان میدهد. یکی از اشتباهاتی که گاهی از اوقات اتفاق می افتد این است که ما دربحث امامت، میخواهیم این دو خصلت را از یکدیگر جدا ببینیم و این امر بسیار خطرناکی است. مثلا در این روایات، عبدالعزیز بن مسلم می گوید : یک روز جمعه در مرو خدمت امام رضا علیه السلام بودم، بحث امامت پیش آمد و اینکه چه کسی شایستگی برای منصب امامت دارد و اساسا امام را چه کسی باید انتخاب کند و بشناسد و تعیین کند. در کتاب کافی جلد اول صفحه 199 نقل شده است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمودند: «إِنَ الْإِمَامَةَ أَجَلُ قَدْراً وَ أَعْظَمُ شَأْناً وَ أَعْلَى مَکَاناً وَ أَمْنَعُ جَانِباً وَ أَبْعَدُ غَوْراً مِنْ أَنْ یَبْلُغَهَا النَّاسُ بِعُقُولِهِمْ أَوْ یَنَالُوهَا بِآرَائِهِم» امامت بسیار فراتر از آن است که مردم با عقل و اندیشه خودشان تشخیص دهند و بتوانند امام را بشناسند. این کدام امامت است؟ آن امامتی که امام رضا علیه السلام میفرماید فراتر از فهم و درک عموم مردم است، کدام امامت است و چگونه قابل فهم و درک و تفسیر میشود؟ خود حضرت بعد در ادامه بیان میفرمایند «أَوْ یُقِیمُوا إِمَاماً بِاخْتِیَارِهِم» بعد حضرت مثال زدند به امامت حضرت ابراهیم علیه السلام که از کجا آغاز شد و چه زمینههایی داشت. حضرت ابراهیم قبل از اینکه به منصب امامت برسد، منصب نبوت داشت و نبوت پایه ای برای امامت قرار گرفت. این فقط یک منصب اجتماعی نبود، یک شان و منزلت سیاسی نبود. البته این امامت شأن اجتماعی هم دارد «بِالْإِمَامِ ... وَ تَوْفِیرُ الْفَیْءِ وَ الصَّدَقَاتِ وَ إِمْضَاءُ الْحُدُودِ وَ الْأَحْکَامِ وَ مَنْعُ الثُّغُور» همه ی این شئون اجتماعی است، او امنیت را باید تأمین کند، او مالیاتها را جمع آوری میکند، او حدود را اجرا میکند اما مقصود از «او» چه کسی است؟ فقط یک شخصیت سیاسی همین و بس؟ نه!
حضرت، امام را تعریف می کند « الْإِمَامُ الْمُطَهَّرُ مِنَ الذُّنُوبِ وَ الْمُبَرَّأُ عَنِ الْعُیُوبِ الْمَخْصُوصُ بِالْعِلْم» امام شخصیتی است که هیچ نکته تاریکی در زندگی او دیده نمیشود. هیچ لغزش و هیچ عیب و ایرادی در زندگی او نمیتوان سراغ داشت. علم او از سنخ این علم عادی نیست. بعد حضرت در ادامه فرمودند: «نِظَامُ الدِّینِ وَ عِزُّ الْمُسْلِمِینَ وَ غَیْظُ الْمُنَافِقِینَ وَ بَوَارُ الْکَافِرِینَ- الْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ لَا یُدَانِیهِ أَحَدٌ وَ لَا یُعَادِلُهُ عَالِمٌ وَ لَا یُوجَدُ مِنْهُ بَدَل» حالا اگر امامت این است، مردم چگونه میتوانند تشخیص بدهند؟ وقتی میگوییم امام را خدا باید تعیین کند، مقصودمان از امام با این ویژگیها است که برای دیگران قابل تشخیص نیست.
ملاحظه کنید در این روایاتی که ما داریم در این ادبیاتی که هست که به عنوان نمونه یکی را عرض کردم، آن جنبه سیاسی رهبری اجتماعی با آن جنبه معنوی و قرب به حق تعالی در یکدیگر تنیده است و با هم دیده شده و بعد هم فرمودهاند چنین امامی را خدا باید به مردم معرفی کند، خدا باید بگوید چه کسی به چنین مرتبه ای از قرب به حق تعالی رسیده. بسیار هم متین و معقول است. حالا اگر خواستید مساله را بخصوص دنبال کنید، گفتگوهای علامه طباطبایی رضوان الله تعالی علیه با پروفسور کربن را مطالعه فرمایید که سالهای متمادی تابستانها از فرانسه به ایران میآمدند و در تهران با علامه گفتگو میکردند بین سالهای 1338و39و40، آن حدود و خوشبختانه آن گفتگوها که بر محور همین ولایت عرفانی و بعد ولایت اجتماعی و سیاسی هم است، منتشر شده و میتواند خیلی برای فهم مساله کمک کند.
ولایت فقیه در زمان غیبت
در قسمت ائمه علیهم السلام بحثی نیست یعنی شیعه پذیرفته است که این دو باهم مرتبط و متلازمند دو شأن است اما در یک فرد. یک فرد دارای دوشأن جداگانه است.
آنچه که محل بحث است و امشب درباره آن صحبت میکنم این است که وقتی امام معصوم با آن منزلت و جایگاه ویژه در میان ما حضور ندارد و ما به حضرتش دسترسی پیدا نمیکنیم و باید به سراغ علماءو فقهاء برویم برای این که دینمان را اخذ کنیم و آنها متصدی امور اجتماعی می شوند، آیا باز هم آن تلازم بین جنبههای مادی و جنبههای دنیوی وجود دارد؟ یعنی نگاه به حکومت، نگاه به کسی است که با عالم غیب ارتباط دارد و با اشاره از عالم بالا اینجا امور را تدبیر و تمشیت میکند؟ یا آن ارتباط قطع میشود و انسانی که البته به لحاظ علمی به لحاظ اخلاقی دارای برخی از امتیازات است، اما دیگر ارتباط خاصی هم با خدا ندارد ممکن است منحرف هم شود تدبیر جامعه را به دست می گیرد؟
به عنوان نمونه مردم کوفه از امام حسین دعوت کردند. امام ع ابتدا مسلم بن عقیل را به عنوان نماینده فرستاد. مسلم بن عقیل دیگر پشتوانه ولایت معنوی ندارد لذا وقتی رفت و بین راه هم مسأله ای اتفاق افتاد و نامه نوشت و یک خورده هم مثل اینکه پشیمان و ناراحت شده بود و منصرف شده بود و دوست داشت حضرت این تکلیف این بار را از روی دوش او بردارد. او نماینده حضرت است ولی خوب یک چنین حالاتی هم ممکن است پیش بیاید. بالاتر از آن، ممکن است لغزش و انحراف نیز داشته باشد. امام هفتم امام موسی بن جعفر علیه السلام چون خودشان در زندان بودند و شیعیان دسترسی به امام نداشتند. لذا امام کاظم علیه السلام یکی از اصحاب خودشان به نام علی بن ابی حمزه بطائنی که آدم خوب و مورد اطمینانی بود را معین و به شیعیان به عنوان نماینده خود معرفی کردند. مردم هم برای پرداخت وجوهات به او مراجعه کردند. در ادامه وقتی پول های زیادی که متعلق به امام بود، در اختیار او قرار گرفت، منحرف و فاسد شد و وقتی امام کاظم ع به شهادت رسید حاضر نشد امامت امام رضا ع را قبول کند چون اگر امامت حضرت رضا را قبول می کرد می بایست این پول ها را در اختیار حضرت رضا قرار بدهد تا تحت نظر امام رضا مصرف شود و با اینکه وکیل و نماینده و نائب حضرت بود منحرف شد. اینطور نیست که آن شأنی که برای حضرت موسی بن جعفر علیه السلام وجود دارد برای علی بن حمزه هم وجود داشته باشد. تازه این افراد وکیل خاص بودند نه وکیل عام! یعنی شخص را امام تعیین کرده بود .مثل دوران غیبت کبری نبود که وکالت به صورت عام باشد با اینکه شخص را معرفی می کردند گاهی هم این انحرافات پیش می آمد. برای شیعه هم امر قابل قبولی بوده که بسیاری از این افراد بعدا منحرف می شدند. افرادی شبیه شلمغانی پیدا می شدند که در یک زمان در جامعه ی شیعی افراد مورد اعتمادی بودند و در زمان دیگر هم منحرف می شدند. و شیعه ها از ایشان کناره گیری می کردند. این نشان می دهد که قصه ی امامت یک مسأله است قصه ی نیابت مسأله دیگر است. امام آن دو شأن و منزلت را با هم دارد دستی در بالا و آسمان . دستی در روی زمین دارد. اما نائب ممکن است تا پایان عمر شایسته و صالح باقی بماند و ممکن است لغزشی برایش پیش بیاید. آنجا چنین تلازمی نیست. نسبت به امام معصوم به دلیل اینکه نص وجود دارد، از طرف خدا امام را شناسایی می کنیم و اطمینان پیدا می کنیم اما در نیابت که که چنین نصی وجود ندارد. ما باید شناسایی کنیم حالا درست شناسایی کردیم یا درست شناسایی نکردیم نه اینکه این اشکال به ما باشد که ممکن است اشتباه کنیم در شناسایی .اصلا روش و شیو ه ی کلی ائمه هم همین بوده مگر امیر المؤمنین استاندار انتخاب نکردند و مگر آن استاندار انحراف و ایراد پیدا نکرد؟
و مگر امیر المؤمنین به نقل سید رضی در نهج البلاغه به منذر بن جارود نامه ننوشتند «فَإِنَّ صَلَاحَ أَبِیکَ غَرَّنِی مِنْکَ وَ ظَنَنْتُ أَنَّکَ تَتَّبِعُ هَدْیَه» (نهج البلاغة(صبحی صالح)،ص:462) من به تو اعتماد کردم به خاطر اینکه پدرت آدم خوبی بوده! یعنی امام معصوم هم وقتی می آید حکومت را اداره می کند با همین روش عقلایی عادی جامعه را اداره می کند .از علم غیب استفاده نمی کند خوب خانواده خانواده خوبی بودند سوابق خوبی پدرش داشته خود این موجب اعتماد به این شخص شده بعد هم انحرافی در او دیده شده این طوری نیست که ما اگر انتخاب کنیم همیشه ممکن است با مشکل مواجه شویم یا احتمال مشکل وجود داشته باشد نه خود ائمه هم که انتخاب کنند طبق همین روال متعارف زندگی است نه به استناد یک دانش غیبی و تعیین الهی. پس در این قسمت جایی برای تلازم نیست ممکن است یک کسی از نظر مراتب عرفانی خیلی بالا باشد دراوج باشد ولی به لحاظ اجتماعی و سیاسی جایگاهی نداشته باشد و ممکن است یک کسی مسئولیت سیاسی در تدبیر جامعه داشته باشد و چنین پشتوانه ای را نداشته باشد تلازمی هم نیست شرطی هم دراین جا وجود ندارد. حالا که تلازم در عصر غیبت وجود ندارد تفاوت بین آن ولایت عرفانی و این ولایت فقهی در چیست؟ ولایت عرفانی که کمال انسان است اوج کمال انسان تلقی می شود با یک ولایت فقهی که رهبری جامعه هست چه تفاوتی می کند؟
دیدگاه امام رضوان الله تعالی علیه این است که از سطح ائمه که تنزل کردیم، اینها دو مقوله کاملا متفاوت هستند و نباید با هم خلط کرد. یکی از بحث های ایشان در باب ولایت فقیه همین است که این ولایتی که ما می گوییم در فقه اثبات می کنیم ربطی به آن ولایت و خلافتی که در عرفان به عنوان یک مقام معنوی گفته می شود ندارد. در کتاب البیع به قلم خود حضرت امام این بحث مطرح شده است " الخلافه لها معنیان واصطلاحان" خلافت و ولایت دومعنا دارد و دو اصطلاح جداگانه هستند.یکی از مشکلاتی که در عصرو زمان ما مخصوصا شایع است خلط بین این دوتا معنای متفاوت است که در ادامه من اشاره خواهم کرد .ایشان می فرمایند دو اصطلاح "احدهما الخلافه الاهیه التکوینیه وهی مختصه بالخلص من اولیائه" یکی آن ولایت تکوینی که مال اولیای خالص خداست "کالانبیاءالمرسلین و الائمه الطاهرین" و دوم این که: " ثانیهما المعنی الاعتباری الجعلی" خلافت به معنای ریاست. به معنای سرپرستی به معنای مدیریت به معنای حکومت. این دو با هم فرق می کند. در همان کتاب باز هم اورده اند : که منظور ما از ولایت ولایت باصطلاح عرفا نیست : لیس المراد بالولایه هی الولایه الکلیه الالهیه التی دارت علی لسان العرفاء ....
در کلمات امیرالمؤمنین علی علیه السلام ملاحظه کنید در خطبه 33 نهج البلاغه آمده است که ابن عباس می گوید : آمدم خدمت امیرالمؤمنین ع حضرت داشتند کفش شان را وصله می زدند فرمودند که "فَقَالَ لِی مَا قِیمَةُ هَذَا النَّعْلِ فَقُلْتُ لَا قِیمَةَ لَهَا فَقَالَ ع وَ اللَّهِ لَهِیَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ إِمْرَتِکُم" به نظر تو این کفشی که من دارم وصله می زنم چقدر می ارزد؟ قیمت بگذار او هم بی انصافی نکرد گفت هیچ. شما دست بگیری بخواهی بفروشی کسی برای این پول نمی دهد این را مردم دور می اندازند قیمت ندارد حضرت فرمودند به خدا قسم این کفش از ولایت بر شما در نزد من محبوب تر است. این ولایتی که حضرت فرمود از کفش بی ارزش، بی ارزش تر است کدام ولایت است؟ معنای اول ولایت است یا معنای دوم؟ معنای اول که کمال برای انسان است. غایت برای حرکت انسان است که تمام تلاش عبد این است که به قرب حق تعالی نائل شود اوج کمال انسان در آن عبودیت است که از آن تعبیر به ولایت می شود و البته خیلی با ارزش است .ولایتی که حضرت فرمود بی ارزش است یعنی چه ؟ یعنی ریاست. من تعلق به ریاست ندارم. حضرت امام می فرماید: ما که از ولایت فقیه بحث می کنیم این ولایت را می گوییم نه آن ولایت را. همین ولایتی که امیرالمؤمنین فرمود خیلی بی ارزش است. خطبه شقشقیه امیرالمؤمنین آن جا اشاره به حوادث بعد از وفات رسول اکرم کردند و بعد فرمودند "لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى کِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا" تا این جا رسید حضرت که اگر مردم نیامده بودند تعهد الهی وجود نداشت این ریسمان شتر خلافت را می انداختم دور!
حال باید پرسید ولایتی که امیرالمؤمنین آن را دور می اندازند کدام ولایت است؟ واضح است که همان ولایت دوم یعنی حکومت و ریاست است زیرا ولایت به معنی قرب به خدا که دور انداختنی نیست. آنچه که امام فرمودند «اری تراثی نهبا " همان ولایت دوم است زیرا به ولایت اول دست کسی نمی رسد که بخواهد آن را غصب و غارت کند. قرب وقتی در شخصیت انسان تحقق پیدا کرد دیگر قابل غصب نیست. دست احدی به آن نمی رسد. آنچه که قابلیت غصب دارد همین مسند دنیایی و حکومت ظاهری است. قرب یک کمال در وجود آدمی است و هیچ کمالی قابل غصب کردن نیست. مانند علم که یک کمال است مگر علم را کسی می تواند غصب کند؟ خود حضرت فرمودند من کناره گیر کردم چون حوادث تلخی در شرف اتفاق بود که دیگر اجازه نمی داد من بر این ولایت پافشاری کنم. تعبیر امیرالمؤمنین ولایت ایام قلائل است....فوت ولایه امورکم التی متاع ایام قلائل ثم یزول ما کان منها کما یزول السراب یعنی جلوگیری از خطراتی که اسلام را تهدید می کند خیلی با ارزشتر از این حکومتی است که چهار صباحی بیشتر وجود ندارد و مانند سراب از بین رفتنی است. پس این دو نوع ولایت کاملا با هم متفاوت هستند.
تفاوتهای بین دو نوع ولایت فقهی و عرفانی
در این جا لازم است برخی تفاوتهای بین این دو نوع ولایت که در فرمایشات حضرت امام خمینی نیز آمده است بیان شود.
تفاوت اول
ولایت فقهی جنبه ارزشی ندارد. یعنی اگر کسی به این ولایت برسد منزلت و کمالی کسب نمی کند. یعنی فرد با این نوع ولایت بالا نمی رود، کمال پیدا نمی کند و دارای فضیلت نمی شود. مثلا امروز برای شخصی حکم استانداری یا وزارت امضاء می شود. آیا ایشان امروز نسبت به دیروز کمالات واقعی پیدا می کند؟ پس ولایت فقهی یک امر اعتباری بیش نیست. اما ولایتی که در عرفان و فلسفه آمده کمال است. مثل شخص عالمی که به خاطر علمش دارای کمال است حال رئیس دانشگاه باشد یا نباشد. ریاست او کمال نیست بلکه علم او کمال است. نشستن بر مسند کمالی بر شخص افزون نمی کند.
تفاوت دوم
ولایت فقهی فرد را از حد انسان عادی متعارف بالاتر نمی برد. مثلا مسلم بن عقیل روزی نماینده امام بود و روز قبل از آن نماینده امام نبود. در هر دو زمان او مسلم بن عقیل بوده و تفاوتی نداشته و چیزی درباره شخصیت او عوض نشده است. در نهج البلاغه حضرت خطاب به مالک اشتر تعبیری دارند که فرموده اند: مالک حاجب ها و واسطه ها را کنار بزن و اجازه بده مردم مستقیم با خودت حرف بزنند و درد دل کنند. بعد حضرت در ادامه می فرمایند: انما الوالی بشر یتواری عنه یعنی حاکم بشر است با تمام محدودیتهایی که بشر دارد. و یکی از محدودیتها نیز این است که اگر ارتباط حاکم با مردم کم شود اطلاعات واقعی او از جامعه کم می شود. بعد حضرت می فرمایند در چنین شرایطی حاکم مسائل بزرگ را کوچک و امور کوچک را بزرگ می پندارد و به طور کلی نگاه او متفاوت از واقعیت می شود. پس ولایت فقهی انسان را از متعارف و عادی بودن بالاتر نمی برد.
تفاوت سوم
ولایت فقهی یک امر اعتباری و عقلایی است و امری حقیقی نیست . مانند هر سمت دیگر جعلی و قراردادی است . همانطور که مالکیت اعتباری است .
تفاوت چهارم
ولایت فقهی دارای مراتب نیست. در ولایت عرفانی شخص به تدریج نزدیک و نزدیکتر به خدا می شود و پله پله مسیر را طی می کند از همین جهت ما قائل هستیم که مثلا پیامبر در یک مرتبه از قرب است و امیرالمؤمنین در مرتبه دیگری از قرب است. ولی در ولایت فقهی کسی که در راس جامعه قرار می گیرد بر اساس یک قاعده که همان احکام الهی و مثلا قانون اساسی در جامعه ما باید عمل کند. و در اجرای این مطلب یالاتر و پایین تر بودن تاثیری ندارد.
نظر امام خمینی درباره ولایت
از آنجایی که پایه و اساس این مباحث را در جامعه و نظام ما حضرت امام مطرح نموده است مناسب است تا به آراء ایشان نیز مراجعه شود و از دیدگاههای او نیز مطلع شویم.
ایشان در کتاب ولایت فقیه صفحه 40 می فرماید "اگر شخصیتی با این دو ویژگی (علم و تقوی) وجود داشته باشد همان ولایتی را که رسول اکرم در اداره جامعه داشت، دارا می باشد و باید مردم از او اطاعت کنند. وقتی می گوییم ولایتی را که رسول اکرم و ائمه داشتند بعد از غیبت فقیه عادل دارد برای هیچ کس این توهم پیدا نشود که مقام فقها همان مقام ائمه و رسول اکرم است. زیرا اینجا صحبت از مقام نیست بلکه صحبت از وظیفه است. ولایت یعنی حکومت و اداره کشور و اجرای قوانین شرع مقدس یک وظیفه سنگین و مهم است نه اینکه برای کسی شان و مقام غیر عادی به وجود بیاورد. و او را از حد "انسان عادی" بالاتر ببرد. به عبارت دیگر ولایت در مورد بحث یعنی بحث حکومت و اجرا و اداره بر خلاف تصور خیلی از افراد امتیاز نیست بلکه وظیفه ای خطیر است ولایت فقیه از امور اعتباری عقلایی است، واقعیتی جز جعل ندارد مثل جعل قیّم برای صغار! مثل این است که امام ع کسی را برای حضانت، حکومت یا منصبی از مناصب تعیین کند و از این جهت تفاوتی نیست."
بعد ایشان می فرمایند تفاوتی نیست به این دلیل که اگر پیامبر مثلا در حکم زنا صد تازیانه می زند امیرالمؤمنین نیز باید صد ضربه بزند و فقیه نیز اگر متصدی می شود و قانون خدا را اجرا می کند همین تعداد را باید بزند و این مطلب کم و زیاد بردار نیست. بعد ایشان اضافه می کنند که: "امام بر همه مسلمانان حتی بر امام بعد از خود ولایت دارد.لیکن فقها ولیّ مطلق به این معنا نیستند که بر همه فقهای زمان خود ولایت داشته باشند. و بتوانند فقیه دیگری را عزل یا نصب نمایند."
امام ع ولی مطلق است حتی بر امام بعد از خود. ولی امام خمینی می فرماید فقیه، ولی مطلق نیست که نسبت به سایر فقها ولایت داشته باشد و بتواند ایشان را عزل و نصب کند.
"در این جا مراتب و درجات نیست که یکی در رتبه بالاتر و دیگری در مرتبه پایین تر باشد. یکی والی و دیگری والی تر باشد."
اشکالات موجود در زمان حال
با اندکی دقت متوجه می شویم که امام این موارد را از یکدیگر تفکیک نموده است. ما در زمان خودمان با دو مشکل مواجه هستیم یک مشکل نظری و یک مشکل عملی.
اشکال نظری
مشکل نظری این است که بعضی از افراد این دو بحث را در مقام علمی با یکدیگر خلط نموده اند و فکر کرده اند پایه و اساس ولایت به معنای حکومت و تصدی جامعه همان ولایت عرفانی است. و از آنجا ریشه دارد. البته این افراد را متهم به غرض نمی کنم ولی ایشان دچار اشتباه شده اند و پسندیده بود که ایشان این مباحث را از همین بیانات حضرت امام که این دو نوع ولایت را از هم تفکیک کرده اند و فرمودند در این ولایت فقیه آن سخنان وجود ندارد، استفاده می کردند و به آن مراجعه می کردند.
امام در سالهای آغازین تدریس خود یعنی در سالهای 1318 – 19 شاگردی دارند به نام میرزا عباس خویی که پس از چندی حوزه را رها کرد و تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد و به خارج از کشور نیز عزیمت نمود و با نام دکتر عباس زریاب خویی شناخته شد. ایشان مقداری فلسفه نزد امام خوانده بود. ایشان یکی از افرادی است که دچار اشتباه شده و در زندگینامه خود به امام نسبت می دهد که چون امام در وادی عرفان بود همان ولایت عرفانی را وارد فقه کرد. و آنچه که امام در فقه درباره ولایت گفته است ریشه در عرفان دارد بلکه اضافه میکند : "استدلال فقهی که امام در باب ولایت فقیه میکند برای اقناع کسانی است که دلیل از کتاب و سنت میخواهند و گرنه استدلال واقعی و برهانی او مبتنی بر اصول فلسفی و عرفانی است که حکومت را حق حکما میداند " عده ای دیگر نیز دچار چنین اشتباهی شده اند که البته خود آثار امام اگر مورد مطالعه قرار بگیرد این اشتباه را برطرف می کند و معلوم می شود که چنین پنداری صحیح نمی باشد. بله غیر از امام افراد دیگری هستند که چنین اعتقادی دارند که اصالتا شخصی که شان و منزلت ولایت پیدا می کند دارای پشتوانه ولایت عرفانی نیز هست و یا اینکه باید باشد. ولی امام این مطلب را نفرموده اند.
مرحوم آیت الله سید محمدحسین حسینی تهرانی که آثار زیادی در باب خداشناسی و معادشناسی و ... دارند از جمله کسانی است که در عصر ما چنین اعتقادی داشت. و معتقد بود که ولایت سیاسی و امور کشور داری حق عرفا است و کسی که آن ولایت معنوی را دارد ولایت سیاسی را نیز پیدا می کند. ایشان کتابی به نام ولایت فقیه دارند که در آن این مطلب را مفصل آورده اند که ولایت فقیه به هر فقیهی نمی رسد بلکه به فقیهی که حظ بالایی از عرفان داشته باشد می رسد. مثلا روایت معروف امام حسین ع "مجاری الامور علی ایدی العلماء بالله الامناء علی حلاله و حرامه" را بیان کرده و گفته است حضرت، علمای بالله را برای مجاری امور معرفی نموده است نه علمای باحکام الله را! و عالم بالله یعنی عارف. این هم یک نظریه است که درستی و نادرستی آن باید در جای خودش مورد بررسی قرار گیرد. ولی هرچه که هست نظر امام خمینی این نیست.
از همین جهت امام در کتاب ولایت فقیه خود همین روایت را نقل کرده و توضیح داده اند که مقصود از علماء بالله همان عالمان دینی است. زیرا این روایت دارای قبل و بعد است و در روایت نسبت به علما مؤاخذه صورت گرفته نه مؤاخذه نسبت به خصوص عرفا و بعد امام فرموده اند که مقصود همان ربانیون و پیشوایان هستند نه اینکه مراد اهل فلسفه و عرفان باشد.( ولایت فقیه ص 110) پس امام این نظریه را نفی می کند.
به هرحال یک بحث، بحث نظری است که باید در جای خودش انجام شود که مفاد ادله ولایت چیست و مقصود از فقیه چه کسی است؟
اشکال عملی
مشکل دوم اشکال عملی است که بیشتر افرادی به آن مبتلا هستند که به این مباحث نیز آشنایی ندارند و اهل چنین مباحث علمی نیستند. ولی در فضای جامعه دنبال این هستند که یک شان و مقام و جایگاه غیر عادی و فوق متعارف جعل کنند و بسازند. در این قسمت بحث مبنایی نیست. زیرا کسی که به ولایت فقیه اعتقاد دارد باید بداند که بالاترین درجه ولایت فقیه که همان ولایت مطلقه فقیه است را امام خمینی مطرح نموده است و امام این دو نوع ولایت را از یکدیگر تفکیک نموده است و فرموده است که ولایت و حکومت فقهی شان غیر عادی به انسان نمی دهد. و ربطی هم جنبه های ولایت معنوی ندارد. ولی این افراد قائل هستند که کسی که به درجه ولایت فقهی می رسد پرده ها از جلوی دیدگانش برداشته می شود و ماوراء را نیز می بیند. و عقل او فوق عقل انسانهای عادی می شود و...
اهداف جریانات عملی
این جریان عملی چند هدف را دنبال می کنند.
هدف اول
هدف اول این است که شان ولی را از شان انسان عادی بالاتر برند و برای او یک نوع قداستی قائل شوند. که قهرا فاصله بین امت و امام به وجود بیاید.
امام می فرمود کسی که به ریاست حکومتی می رسد چون این ریاست امر اعتباری است کمالات واقعی انسان را عوض نمی کند و تغییری در نفس او به وجود نمی آید. فهم او همان فهم قبل از ریاست است و درایت او نیز همان درایت است و تقوای او نیز همان تقوا است.
ولی این افراد این مطالب را قبول ندارند. لذا تعبیر مقدس و قداست زیاد به کار برده می شود. این قداست را مطرح می کنند و دنبال آن را می گیرند. و جهت آن هم این است که شخص مصونیت پیدا کند و در هاله ای از نور باشد. در نتیجه اگر کسی هم حرفی بزند به او خواهند گفت تو نمی فهمی و عقلت نمی رسد. ولی فقیه در یک افق و تو در افق دیگری هستی. در نتیجه فاصله در درک و فهم و البته فاصله در همه چیز ایجاد می شود.
نتیجه این نگرش این است که شخص فراتر از مسئولیت قرار می گیرد و نمی توان از او درباره عملکردش سوال کرد. زیرا در مورد شخصی که در افقی بسیار بالاتر است سوال کردن و نظارت کردن معنا ندارد.
هدف دوم
توقع و انتظار دوم ایشان این است که چون آن شخص در رتبه و مقام بالاتر قرار گرفته ما باید نسبت به او تسلیم مطلق باشیم و باید سر بسپاریم.
یک نگاه در این مقوله این است که ما تصور کنیم در مصر زندگی می کنیم و مالک اشتر به عنوان استاندار بر ما حکومت می کند. یک نگاه دیگر این است که ما در کنار امیرالمؤمنین زندگی می کنیم. در چنین حالتی خواهیم گفت حضرت حق مطلق است و خطا و اشتباه در او راه پیدا نمی کند و سوء استفاده از قدرت هم توسط ایشان امکان ندارد. امیرالمؤمنین همان حقیقتی است که خود بیان فرمود که اگر اقالیم سبعه را به من دهند تا پوست جوی را از دهان مورچه ای به ناحق بگیرم محال است چنین کاری کنم.
ولی در زمانی که ارتباط ما با خود حضرت نیست بلکه با مالک اشتر زندگی می کنیم. درست است که او انسان خوبی است و امیرالمرمنین نیز او را تایید نموده است ولی به هرحال او یک انسان است. و ممکن است خیلی افراد مشابه او باشند. امیرالمؤمنین نیز وقتی مالک را به مصر می فرستد در نامه ای که برای مردم مصر می نویسد نمی گوید که از او اطاعت مطلق کنید حضرت می فرماید: " و اطیعوا امره فیما طابق الحق" یعنی ای مردم مادامی که مالک در مسیر حق حرکت می کند از او اطاعت کنید. یعنی خودتان تشخیص دهید که حق چیست و اگر او به خق عمل کرد از او اطاعت کنید. پس در این جا اصلا سخن از اطاعت مطلق نیست.
در وادی عرفان و تصوف اینگونه است که – درست یا غلط - وقتی شخصی را به عنوان مرشد و راهنما پذیرفتند دست در دست او می دهند و چشمان خود را می بندند و هرچه او گفت عمل می کنند. در ولایت معنوی و عرفانی نیز همین مطلب مطرح است.
این مشکل از جایی نشات می گسرد که برخی می خواهند همان رفتار موجود در ولایت عرفانی را در ولایت فقهی پیاده کنند.
جناب خضر به حضرت موسی بن عمران فرمود موسی اگر می خواهی همراه من باشی باید سکوت کنی ولی با این که حضرت موسی دارای علم لدنی بود " و آتیناه من لدنا علما" وقتی خضر کشتی را سوراخ کرد به او اعتراض کرد و خضر قرار بین خودشان را یادآور شد که موسی نباید اعتراض می کرد و سوالی می پرسید. بار دوم و بار سوم که تکرار شد از هم جدا شدند. " انک لن تستطیع معی صبرا" در این ماجرا حق به جانب موسی بود یا حق با خضر بود؟ در سیر و سلوک عرفانی اینطور بیان می شود که کسی که دارای ولایت است از اسرار نیز آگاه است. و نباید از او سوالی کرد. ولی در ولایت فقهی و سیاسی سرّ وجود ندارد چون ارتباطی به شکل ویژه و مخصوص با عالم غیب وجود ندارد. چون فرض بر این است که این مسند دارای کمال نیست.
از همین جهت شهید بزرگوار استاد مطهری می گوید این که سه سوال بود، اگر صدمورد دیگر هم اتفاق می افتاد و خضر کاری را انجام می داد موسی باید سوال می کرد و حق سوال کردن برای موسی وجود داشت. و سوال کردن او کاملا صحیح است. زیرا علیرغم اینکه موسی تابع است و نباید به متبوع اعتراضی کند ولی این عدم اعتراض تا زمانی است که عمل متبوع طبق قاعده باشد. و اگر خلاف قاعده بود باید سوال کند. ولو اینکه عمل خضر در واقع صحیح بوده و موسی هم با شنیدن پاسخها قانع می شود اما در عین حال در آن موقعیت موسی نمی تواند جلوی عقل و فکر خودش را بگیرد.
خلط بین ولایت فقهی و ولایت عرفانی سبب می شود فکر و اندیشه و عقل تخطئه شود و انسداد در عقل به وجود آید و افراد به تسلیم مطلق وادار می شوند.
برخی اصطلاحا می گویند ولایت باید تنوری باشد و اگر امام فرمود داخل تنور شو، فرد بدون معطلی وارد تنور شود. آری اگر این حرف صحیح است ولی به شرطی که امام، امام صادق ع باشد که علاوه بر ولایت سیاسی ولایت معنوی را نیز دارا است. و می تواند اراده کند که آتش نسوزاند. بهر حال در مورد ائمه هردو ولایت در یک محل جمع شده اند و می توان در آن این نظریات را مطرح کرد. هر چند ان روایت شیعه تنوری بخصوصه معتبر نیست .
این افراد دوست دارند زیارت جامعه کبیره ای درست کنند و همان فضائل را به شخص غیرمعصوم نسبت دهند و البته این کار صحیح نیست. خدا رحمت کند مرحوم آقای عسگراولادی را که ایشان از زحمت کشان و زجز کشیده های انقلاب بودند. اما نمی توان سخنان ایشان را به عنوان مبانی انقلاب پنداشت. در جایی که افرادی مانند شهید بهشتی و شهید مطهری نظریه پردازی کرده اند که نمی توان مبانی انقلاب را از افرادی مانند مرحوم عسگر اولادی گرفت. چند سال پیش ایشان به برخی از آقایان اعتراض کرد که چرا وقتی ولی فقیه موضعی می گیرد شما حرف دیگری می زنید؟ تا اینجای مطلب بنده موافقم و قائل هستم وقتی ولی فقیه دستوری داد باید اجرا شود ولی ایشان برای تایید سخن خود به جملاتی از زیارت جامعه کبیره استناد کرده و گفتند: " فالراغب عنکم مارق و اللازم لکم لاحق و المقصر فی حقکم زاهق والحق معکم و فیکم و الیکم .." واقعا چنین مطالبی را برای چه کسی می توان گفت؟ کسی که از شما روی برمی گرداند از دین خارج است چون شما ملاک دین هستید. در واقع چه کسی را می توان ملاک دین دانست؟ علی بن ابیطالب ملاک دین است ولی فقها با گرایشات مختلف، مثلا در مشروطه یکی می شود آخوند خراسانی و طرفدار مشروطه و دیگری هم می شود سید محمدکاظم طباطبایی یزدی و مخالف جریان مشروطه، حال چگونه می توان مخالف هر کدام از ایشان را از دین خارج دانست؟ در حالی که تنها دو تشخیص متفاوت اتفاق افتاده است. واقعا نمی توانیم از تعبیراتی شبیه آنچه که در زیارت جامعه آمده است در مسائل سیاسی و اجتماعی استفاده کنیم.
مرحوم عسگراولادی با این تعابیر برای مخالفان با فرمان رهبری استدلال می آورد. بله مخالفت با دستور ولی فقیه جامع الشرایط شرعا حرام است و قانونا اشکال دارد و جرم است سر جای خودش قابل قبول است ولی ربطی به مفاد زیارت جامعه ندارد زیرا کسی از این شئونات برخوردار است که دارای مقام ولایت کبرای الهی باشد مانند امیرالمؤمنین ع
متاسفانه ما در فضایی قرار گرفته ایم که فضای افراط و تفریط است و همه چیز را برای همه چیز خرج می کنیم.
یک بار نماینده مجلسی می خواست آیه شریفه " اطیعوا الله و اطیعو الرسول ..." را بر حضرت امام تطبیق دهد که بلافاصله حضرت امام موضع گرفتند و برخورد کردند که اولوا الامر در منطق شیعه تنها امام معصوم است و بس! و فرمودند من که تنها طلبه ای هستم ولی علمای بزرگ هم مصداق اولوا الامر نیستند.
سخن آخر این که ولایت دارای دو قسم عرفانی و فقهی است که تنها در سطح معصومین مرتبط و متلازم هستند ولی در سطح پایین تر این تلازم از بین می رود. ولایت فقهی مبتنی بر فقاهت و عدالت است ولی همانطور که حضرت امام فرمودند یک امر اعتباری برای اجرای احکام الهی است وباید در حد خودش تعریف شود و مورد دفاع قرار گیرد و توجه داشته باشیم که اگر در ولایت فقیه به سراغ ولایت معنوی برویم شاید در ابتدا به نظر برسد که ولایت فقیه را تقویت نموده ایم ولی در واقع آن را تخریب می کنیم.