صلاه مسافر(9) 94.10.1
شرط چهارم قصر: عدم قواطع سفر1-قاطعیت وطن، موضوع شناسی وطن
درس گفتارها، تقریراتی است که توسط بعضی از شاگردان استاد تهیه شده است و بدیهی است که نمی تواند منعکس کننده تام و تمامی برای دیدگاه ایشان تلقی شود.
درس فقه، صلاه مسافر، سال تحصیلی 94-95، جلسه نهم، 94/10/1
شرط چهارم قصر: عدم قواطع سفر
1-قاطعیت وطن
موضوع شناسی وطن
مقدمه
شرط چهارم از شرایطی که برای قصر در صلوة ذکر کرده اند این است که «قواطع سفر» اتفاق نیفتد که اگر یکی از این قواطع ثلاثه اتفاق بیفتد، قهرا تقصیر برای مسافر منتفی می شود. قاطع اول عبارت است از مرور بر وطن. قاطع دوم: قصد اقامه عشره. قاطع سوم عبارت است از توقف 30 روزه در حال تردید و تحیّر.
حکم وطن
بحث ما فعلا در قاطع اول است. مثلا اگر شخصی قصد دارد هشت فرسخ یا بیش از هشت فرسخ مسافتی را بپیماید که حد سفر، شرعا محقّق است ولی در مسیر، چهار پنج فرسخ که رفت، از وطن خود عبور می کند و بعد دوباره باید چند فرسخ را بپیماید تا به مقصد برسد. اینجا مسافت شرعی(هشت فرسخ) هست ولی به دلیل اینکه از وطن عبور کرده است، حکم تقصیر برای او نیست.
دلیل آن
ظاهرا این حکم از احکامی است که «قیاساتها معها» و احتیاج به استدلال ندارد. به این جهت که مسافر وقتی که وارد وطن می شود، عنوان «سفر» منتفی می شود. چون وقتی که از «مبدا» حرکت کرد و مثلا سه فرسخ طی کرد، به وطن خود رسید. وقتی به وطن رسید، عنوان «مسافر» ندارد. وقتی عنوان «مسافر» سلب شد، قهرا باید دید اولا این مسافتی که قبلا پیموده است و ثانیا مسافتی را که در ادامه خواهد پیمود، آیا شرائط سفر شرعی را که موجب تقصیر است را دارد یا خیر؟ فرض بر این است که آن حدّی را که قبل از وصول به وطن طی کرده است، سه فرسخ است ودر سه فرسخی به وطن رسیده و عنوان مسافر بودن زائل شده است. آیا شخص با سفر «سه فرسخی» تکلیف «قصر» پیدا می کند؟ خیر. بعد به ادامه سفر می رسیم یعنی بعد از وطن تا مقصدی که برای سفرش انتخاب کرده است مثلا فرض کنیم که آن طرف هم پنج فرسخ است. در وطن که مسافر نیست، باید از وطن حرکت کند تا مسافر شود و وقتی از وطن حرکت کرد با فرض اینکه تا مقصد هم فقط پنج فرسخ است، باز حد شرعی سفر تحقق پیدا نمی کند. دو «نیم سفر» است، قبلی «نیم سفر» و بعدی هم «نیم سفر» و «نیم سفر» هم اثری بر آن مترتب نمی شود. لذا، هم قبل از اینکه به وطن برسد، مسافر نیست و باید نماز را تمام بخواند و هم بعد از اینکه از وطن عبور می کند، باز شرائط قصر برای او وجود ندارد. لذا فرموده اند یکی از شرائط تقصیر این است که از وطن عبور نکند که اگر عبور کند (البته با فرض اینکه بخش اول سفر و بخش دوم سفر ناقص از هشت فرسخ باشد) تقصیر از بین می رود. آن وقت در وطن هم هر مقدار توقف کند، به دلیل اینکه شخص در وطن خود مسافر به حساب نمی آید، آنجا مسافر به حساب نمی آید و قصد اقامه در وطن لازم نیست. این مقدار از مساله، تقریبا جزء واضحات است و نیاز به بحث ندارد.
مشکل موضوعی وطن
مشکلی که در اینجا وجود دارد، به لحاظ حکمی نیست، حکم معلوم است که نماز در وطن تمام است و اگر قبل از وطن یا بعد از وطن، کمتر از هشت فرسخ بوده، باز هم نماز تمام است. مشکل در اینجا در «شناخت موضوع» است و آن اینکه «وطن» چیست؟ که اولا مرور از آن قاطع سفر باشد و ثانیا شخص در وطن احکام مسافر را ندارد. که این یک «موضوع شناسی» می خواهد.
یکی از مسائل مشکل، «تعیین حد وطن» است که وطن چیست؟ بحث در دو مقام است؛ اول اینکه «وطن»، عرفا و لغتا به چه معنا است؟ دوم اینکه آیا در شرع تحدید خاصی برای وطن صورت گرفته است یا نه؟ به تعبیر دیگر یک بحث درباره «وطن عرفی» و یک بحث درباره «وطن شرعی» است و اینکه اصلا چیزی به عنوان وطن شرعی وجود دارد یا وطن، همان وطن عرفی است و لاغیر؟
وطن لغوی
لذا ابتدا باید به لغت مراجعه کرد تا ببینیم در مورد «وطن» چه گفته اند. با مراجعه به لغت به این نتیجه می رسیم که لغویین عمدتا در باب «وطن»، روی عنصر «اقامه» به معنای محل زندگی تاکید کرده اند مثلا در «صحاح» است که «الوطن محل الانسان» در قاموس آمده: «الوطن منزل الاقامه». جایگاهی که انسان در آن توقف و زندگی می کند.
پس قیودی که در کلمات برخی از اصحاب است، نمی شود در لغت پیدا کرد. چند چیز را در عرف خود، در «وطن» ملحوظ می دانیم:
1- سرزمین آباء و اجدادی. جایی که آباء و اجداد انسان زندگی می کردند ولو اینکه انسان خودش آنجا زندگی نکند.
2- به معنای «مسقط الراس».
3- وطن به معنای جایی که انسان بنا دارد برای همیشه در آنجا ساکن باشد و زندگی کند.
هیچ کدام از اینها در لغت دیده نمی شود. به تعبیر دیگر وطن، مفهومی نیست که صدقش متوقف به پیشینه یا سابقه باشد و یا صدقش متوقف بر یک امری باشد که در آینده تحقق پیدا می کند و بنای همیشگی لازم باشد. نه آن زندگی آباء و اجدادی، نه مسقط الراس بودن نه تصمیم همیشگی، بلکه همین که الآن زندگی می کند.
تفاوت محل فعلی زندگی با وطن
البته «وطن» با «محل زندگی بالفعل» تفاوت دارد. به تعبیر دیگر، «وطن»، «اضیق» از هر محل اقامه و زندگی است چون گاهی انسان در محلی زندگی می کند که آنجا وطن او نیست. تمایز وطن از غیر وطن بر حسب ارتکاز را اینگونه توضیح می دهیم که مواردی که انسان در جایی زندگی می کند بر دو قسم است؛
گاهی به این دلیل که آنجا را محل زندگی خود می داند، در آنجا زندگی می کند، به حیث که اگر مانعی وجود نداشته باشد بر می گردد به همان نقطه، این وطن است.
و گاهی در آنجا زندگی می کند اما «لمانع و لعارض». مثلا شخصی به این دلیل که در کنکور شرکت کرده است و فعلا در بندرعباس پذیرفته شده است، به آنجا می رود. در آنجا زندگی می کند، اما اینطور نیست که اینجا محل زندگی او باشد، بلکه «لعارض» آمده است و به محض برداشته شدن این عارض، عادتا برمی گردد. یا کسی که به شهر دیگری برای سربازی رفته است. در این موارد، «وطن» را اطلاق نمی کنند بلکه در وطن، یک ثبات و استقراری وجود دارد. اینکه چرا آنجا را برای زندگی انتخاب کرده است، می تواند ادله زیادی داشته باشد؛
آنجا زندگی می کند چون محل آباء و اجداد اوست و یا به این دلیل که خوشش می آید و می پسندد و یا چون آب و هوا را می پسندد و یا به این دلیل که زمینه شغلی برای او فراهم است و یا به دلیل نوعی از تعلقاتی که دارد، مثلا می گوید شهر مذهبی را دوست دارم لذا مشهد را انتخاب می کند. ولی بهرحال منهای آن «حیثیت تعلیلیه» که انگیزه چیست، محل زندگی را انتخاب می کند. لذا به «قم» آمده است درحالی که نه سرزمین آباء و اجدادی اوست و نه آب و هوای آنجا آب و هوای خوبی است، و نه آنجا به دنیا آمده است، بلکه می گوید دوست دارم که کار علمی طلبگی انجام دهم لذا قم را انتخاب می کند و یا شاید کسی شمال کشور را به دلیل آب و هوای آن انتخاب می کند. اینها دخالتی در مفهوم وطن ندارد، یعنی دواعی ای که موجب می شود که انسان نقطه ای را نسبت به نقطه ای دیگر برای زندگی ترجیح دهد. ارتکازا اینطور است.
آنوقت از این محلی که برای زندگی انتخاب کرده است اگر «لمانع» بیرون رفت و مدتی به جای دیگر(شبیه یک ماموریت) رفت که بعدا برمی گردد، این را «وطن» می گویند.
پس قوام «وطن» به سابقه و پیشینه نیست، قوامش به آینده هم نیست. در کلمات لغویین غیر از مساله اقامه و محل زندگی چیز دیگر دیده نمی شود.
تفاوت «وطن» عربی با «وطن» فارسی
لذا برخی از فقهای ما که اهل دقت نظر هم هستند مثل آقای بروجردی معتقدند که وطن در زبان عربی، با وطن در عرف فارسی، متفاوت است(البدرالزاهر، ص209). وطن در زبان عربی «اوسع» است. اما در زبان فارسی نه؛ بلکه زندگی در محلی که در آنجا ریشه هایی دارد و سرزمین آباء و اجدادی اوست، این «وطن» است. که اگر این ادعاها در زبان فارسی درست باشد ولی در زبان عربی شاهدی بر اینکه چنین قیودی وجود دارد، درکار نیست. مفهوم وطن در زبان عربی اوسع است. لذا ایشان برحذر می دارند که ما فارس زبان ها، کلمه «وطن» را بر حسب ارتکازاتی که امروزه در زبان فارسی وجود دارد، معنا کنیم و بر اساس آن، روایات و کلمات فقهاء را بفهمیم. اینجا چاره ای نیست جز اینکه به لغت رجوع کنیم و در لغت هم چنین قیودی دیده نمی شود.
آنچه در ذهن ماست، معنای عرفی است ولی معنای عرفی دو جور است. اگر انسان خودش اهل لسان است، وقتی به عرف مراجعه می کند یعنی مراجعه به خودش می کند ولی وقتی کسی اهل لسان نیست، باید مراجعه به اهل لسان کند و بهترین آن اهل لسان، لغت است. لذا باید مراجعه کنیم ببینیم وطنی که در لغت می گویند چیست؟ شما می گویید شاید عر ف متفاوت باشد. این «شاید» بیجا نیست. ممکن است قیودی در عرف باشد که در لغت ذکر نشده باشد ولی برای ما که اهل لسان نیستیم چه راه دیگری وجود دارد که بتوانیم از غیر لغت، معنا و مفهوم این الفاظ را بفهمیم. در این مرحله کاری به عرف نداریم و برای روشن شدن حد و حدود به لغت مراجعه می کنیم و کسی که بخواهد بیشتر از این تفحّص کند، استعمالات را هم می تواند اضافه کند تا ببیند چه استفاده ای می تواند از استعمالات کند. مثلا در قرآن کریم است که «لقد نصرکم الله فی مواطن کثیره»(سوره توبه، آیه25) خداوند در مواطن زیادی شما را نصرت کرد. این حتی از وطنی که ما می گوییم، «اوسع» است با اینکه لغتا «وطن» صدق می کند.
یکی دیگر از مویدات این است که به همین کتاب های لغت که نام بردیم مراجعه شود، می بینیم که کلمه «وطن» از واژه های مشترک برای محل زندگی انسان و محل زندگی حیوان است و جایی که حیوان هم زندگی می کند، «موطن» حیوان است و کار به این ندارند که این گوسفند در این آغل زندگی می کند یا جای دیگر و آیا قبلا جای دیگر بوده است یا نه؛ کاری به سابقه و پیشینه ندارند، به آینده هم کار ندارند. لذا این لغت مشترک معنوی است برای انسان و برای حیوان. اگر کسی تفحّص در این قرائن و شواهد کند، می بیند که «وطن» از آنچه که ما می گوییم، مفهوم وسیع تری دارد مثلا وطن را در مورد حیوانات استفاده نمی کنیم ولی در همین لغت ها استفاده شده است و معلوم می شود که معنا و مفهوم اعم است.
این چیزی است که در این زمینه بدست می آید. پس این قیود را باید کنار گذاشت و جایی که انسان زندگی می کند و زندگی کردن در آن محل جنبه عارضی نداشته باشد، در این صورت، «وطن» صدق می کند.
وطن شرعی
کلام در این است که «آیا ما چیزی به عنوان «وطن شرعی» داریم یا خیر؟». سه لغت در مورد «وطن» در کلمات فقهاء داریم که دوتای اولی روشن است و دیگری مورد بحث است: 1-وطن اصلی 2- وطن مستجد 3- وطن شرعی.
مقصود از «وطن اصلی» محل زندگی ای است که انسان از قبل داشته و الان هم دارد و تغییری در این جهت ایجاد نشده است. از قبل در قم زندگی می کرده و الان هم در قم زندگی می کند.
مقصود از «وطن مستجد» وطنی است که انسان بعدا برای زندگی انتخاب می کند و جدید و حادث است و خود شخص آن را انتخاب کرده است. «وطن اصلی» معمولا ریشه های طبیعی دارد ولی همیشه وطن انسان، وطن اصلی نیست و گاهی انسان از شهر خود کوچ می کند و می گوید می خواهیم تهران زندگی کنیم، لذا تهران، وطن مستجدش می شود. مقصود از قسم دوم این است که همیشه وطن انسان، همان وطن اصلی نیست، که گفته شود هرکجا بودی، همان وطن توست و قابل تغییر نیست.
اما آنچه که مهم است، قسم سوم است و آن «وطن شرعی» است که شرع، یک وطن را معرفی کرده باشد و قیودی که در نزد عرف برای «استیطان»(اتخاذ وطن) وجود ندارد ولی شرع بگوید اگر این خصوصیات تحقق پیدا کند، من حکم به وطن بودن می کنم.
در اینجا یک روایت داریم و کسانی که قائل به «وطن شرعی» هستند، به این روایت استناد می کنند. در بین فقهای دوره های اخیر، کسی که از «وطن شرعی» سرسختانه دفاع می کند، آقای خویی است که قائل به این نوع وطن است ولی فقهای دیگر معمولا قائل به وطن شرعی نیستند و همان وطن عرفی را که دو شکل می تواند داشته باشد را وطن می گویند.
روایت محمد بن اسماعیل بن بزیع
این روایت دارای دو سند است، یک سند، سند شیخ است و یک سند هم سندی که در مرحوم شیخ صدوق در «من لایحضره الفقیه» دارد. سندی که شیخ طوسی برای این روایت دارد، قابل بحث و مناقشه است و معلوم نیست که تصحیحش بدون مؤونه امکان پذیر باشد. ولی ما وارد آن بحث نمی شویم، به این دلیل که سندی که شیخ صدوق دارد، بدون مناقشه است و همه آن را قبول دارند. لذا توقف در اینکه سند شیخ طوسی آیا تصحیح می شود یا نمی شود، ثمره عملی بر آن مترتب نیست. لذا ما هم به خاطر تنگی وقت از آن صرف نظر می کنیم:
«عَنْهُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحُسَیْنِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ بْنِ بَزِیعٍ عَنْ أَبِی الْحَسَنِ ع قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ یَقْصُرُ فِی ضَیْعَتِهِ- فَقَالَ لَا بَأْسَ مَا لَمْ یَنْوِ مُقَامَ عَشَرَةِ أَیَّامٍ- إِلَّا أَنْ یَکُونَ لَهُ فِیهَا مَنْزِلٌ یَسْتَوْطِنُهُ- فَقُلْتُ مَا الِاسْتِیطَانُ- فَقَالَ أَنْ یَکُونَ لَهُ فِیهَا مَنْزِلٌ یُقِیمُ فِیهِ سِتَّةَ أَشْهُرٍ- فَإِذَا کَانَ کَذَلِکَ یُتِمُّ فِیهَا مَتَى دَخَلَهَا قَالَ وَ أَخْبَرَنِی مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِیلَ أَنَّهُ صَلَّى فِی ضَیْعَتِهِ فَقَصَّرَ فِی صَلَاتِهِ قَالَ أَحْمَدُ أَخْبَرَنِی عَلِیُّ بْنُ إِسْحَاقَ بْنِ سَعْدٍ وَ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ جَمِیعاً- أَنَّ ضَیْعَتَهُ الَّتِی قَصَّرَ فِیهَا الْحَمْرَاءُ. رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ بْنِ بَزِیعٍ مِثْلَهُ إِلَى قَوْلِهِ مَتَى دَخَلَهَا»(وسائل الشیعة؛ ج 8، ص: 494-495)
سوال این است «کسی که مزرعه ای دارد، آیا در مزرعه اش نمازش را شکسته بخواند یا خیر؟» توجه داشته باشید که منظور از این مزرعه هایی که در این روایت یا روایات دیگر مطرح می شود، زمین های اطراف شهر و روستا نیست چون در آنجاها سفری تحقق پیدا نمی کند. الان هم هست و در گذشته هم بوده که محل زندگی با مزرعه فاصله داشته است. اینها «ضیعه» است و در این «ضیعه»ها هم گاهی از اوقات خانه ای بوده است و گاهی هم خانه ای نبوده و شخص تردد داشته است. حال سوال از این «ضیعه»هاست که «آیا وقتی شخص به محل زراعت خود می رود، نمازش شکسته است؟»
در تبصره اول، حضرت جواب می دهند که مانعی ندارد، اگر ده روز در آنجا توقف نکند. پس در این صورت نماز شکسته است. در تبصره دوم می فرمایند مگر اینکه در آنجا منزلی داشته باشد که آن را به عنوان وطن اتخاذ کرده باشد. معنای روایت این است که اگر «ده روز» بماند، خود ده روز ماندن، قاطع سفر است. اما اگر ده روز نمی ماند ولی خانه و زندگی ای دارد که قصد توطّن در آن کرده است، یک روز هم برود، نمازش تمام است چون در وطن خود خواهد بود. تا اینجا حکم این مساله بیان شده که شخص در وطن مسافر نیست و نمازش تمام است که این خیلی روشن است ولی مفهوم «وطن» را توضیح نمی دهد.
اما سوال «ما الاستیطان؟» مربوط به بحث ما می شود که «یک محل با چه خصوصیاتی، وطن محسوب می شود؟» حضرت می فرماید که اولا در آن محل، منزل داشته باشد که ظاهرش این است که شرط اولِ استیطان، «داشتن منزل» است. منزل به معنای عام خودش که انسان هرجایی برود یک جایی دارد، مقصود نیست و ظاهر این جمله این است که «مالک» منزل باشد. یعنی باید صاحب خانه باشد. شرط دوم اینکه «شش ماه» در آنجا توقف کرده و زندگی کرده باشد. در غیراین صورت، هر وقت که رفت به ضیعه سر بزند، نمازش شکسته است. پس ملاحظه می شود که ما با یک وطنی با این قیود مواجه ایم.
اما آیا این قیود در «وطن عرفی» دخالت دارد؟ خیر، تفاوتی در وطن عرفی ندارد؛ اینکه شخص صاحب خانه باشد یا نباشد؟ شش ماه بخواهد بماند یا نخواهد بماند؟ خصوصیت «شش ماه» هم قید عرفیِ وطن نیست و عرف بین پنج ماه و شش ماه فرقی قائل نیست. اینجاست که برخی از علماء به این نتیجه رسیده اند که وطنی داریم، بنام «وطن شرعی» و آن جایی است که انسان صاحب خانه ای باشد و شش ماه بماند. آقای خویی بر اساس همین یک روایت، «وطن شرعی» را بیان کرده و مفصّل درباره آن بحث کرده اند.